همکلاسی
همکلاسی
پارت3
از دید دازای:
من:حالت خوبه؟
چ:چرا م.نو انت.خاب ک.ردی؟ میخ. واس. تی جل. وی همک. لاسی هات مسخ. ره بش. م؟
داشت گریشو میخورد برای همین مثل سکسه حرفاش رو با مکث میگفت
چاره ی دیگه ای نداشتم
با اینکه سرخ بودم بغلش کردم و سرشو نوازش کردم:لطفا گریه نکن، گریه کنی گریم میگیره😢
منم بغض تو گلوم بود
بغضم ترکید و گریه کردم:درسته همیشه جدیم ولی دوست ندارم دوستام ناراحت بشن، از آتسوشی بپرس هر وقت گریه میکنه منم گریم میگیره😭
از دید چویا:
شوک شده بودم😳
سرخ شده بودم و وقتی این حرفارو شنیدم دلم براش سوخت
من:باشه، باشه گریه نکن🫂
از بغلم جدا شد و وقتی جدا شد چشاش پر اشک بود و لپاش سرخ شده بود
خواستم باهاش شوخی کنم پس با لحنی شوخی ای گفتم:
از آقای دازای، یه پسر جدی و روراست توقع نداشتم گریه کنه😁
با بغض تو گلوش خندید🥲
دست و صورتامونو شستیم و برگشتیم کلاس
آ. گ:کجا بودید شما دوتا؟ چرا چشاتون قرمزه؟
هردومون یه نگاه«بدبخت شدیم»بهم انداختیم
ولی دازای گفت:
تو دستشویی مایع تمیز کننده پرید تو چشامون
آقای گینترز گفت بشینیم
نجاتم داده بود
از دید دازای:
باید همینو میگفتم دیگه هیچی به ذهنم نمیرسید
کلاس ریاضی داشتیم
وقتی زنگ خورد، بچه ها با خوراکی هاشون دویدند تو حیاط
ولی من و چویا آروم میرفتیم و هردومونم سرخ بودیم
وقتی رفتیم تو حیاط
یکی از دخترای کلاسمون دستم کشید و برد
به چویا گفتم :زود بر میگردم
دختره گفت:دازای! دازای! این پسر قلدرارو دیدی؟ تازه اومدن تو مدرسمون
و یه عکس نشونم داد
موهای سیخ سیخی
گرندبند جمجمه و لباسای سیاه پاره پوره داشتند
اسمشونم پایین نوشته بود
مایکل و مایکی
هر دوشونم پسر و چاقالو بودن
دختره گفت:شنیدم هرکی دم دستشون و رو اعصابشون باشه میکشن
من:رو اعصابشون؟ رو اعصابشون😱
یهو وحشت کردم😱
برگشتم دیدم چویا نیست
دیدم یکی از پسر قلدره که اسمش مایکی بود روی صندلی وایستاده بو یه چاقو گذاشته زیر گلوی چویا!
و اون یکی مایکل هم داشت برای بچه ها توضیح میداد که چویا رفته رو مخشون و اونا میخوان بکشنش:چیزی نیس دختر کوچولو، ولی دیگه زنده نیستی
ترس افتاد تو جونم و تا جایی که میتونستم دویدم
بخاطر باد هودیم از تنم در اومد ولی میدویدم
هیچی برام اهمیت نداشت
تا اینکه رسیدم به صندلی پسر قلدرا
پارت4=1لایک🌱🍵
پارت3
از دید دازای:
من:حالت خوبه؟
چ:چرا م.نو انت.خاب ک.ردی؟ میخ. واس. تی جل. وی همک. لاسی هات مسخ. ره بش. م؟
داشت گریشو میخورد برای همین مثل سکسه حرفاش رو با مکث میگفت
چاره ی دیگه ای نداشتم
با اینکه سرخ بودم بغلش کردم و سرشو نوازش کردم:لطفا گریه نکن، گریه کنی گریم میگیره😢
منم بغض تو گلوم بود
بغضم ترکید و گریه کردم:درسته همیشه جدیم ولی دوست ندارم دوستام ناراحت بشن، از آتسوشی بپرس هر وقت گریه میکنه منم گریم میگیره😭
از دید چویا:
شوک شده بودم😳
سرخ شده بودم و وقتی این حرفارو شنیدم دلم براش سوخت
من:باشه، باشه گریه نکن🫂
از بغلم جدا شد و وقتی جدا شد چشاش پر اشک بود و لپاش سرخ شده بود
خواستم باهاش شوخی کنم پس با لحنی شوخی ای گفتم:
از آقای دازای، یه پسر جدی و روراست توقع نداشتم گریه کنه😁
با بغض تو گلوش خندید🥲
دست و صورتامونو شستیم و برگشتیم کلاس
آ. گ:کجا بودید شما دوتا؟ چرا چشاتون قرمزه؟
هردومون یه نگاه«بدبخت شدیم»بهم انداختیم
ولی دازای گفت:
تو دستشویی مایع تمیز کننده پرید تو چشامون
آقای گینترز گفت بشینیم
نجاتم داده بود
از دید دازای:
باید همینو میگفتم دیگه هیچی به ذهنم نمیرسید
کلاس ریاضی داشتیم
وقتی زنگ خورد، بچه ها با خوراکی هاشون دویدند تو حیاط
ولی من و چویا آروم میرفتیم و هردومونم سرخ بودیم
وقتی رفتیم تو حیاط
یکی از دخترای کلاسمون دستم کشید و برد
به چویا گفتم :زود بر میگردم
دختره گفت:دازای! دازای! این پسر قلدرارو دیدی؟ تازه اومدن تو مدرسمون
و یه عکس نشونم داد
موهای سیخ سیخی
گرندبند جمجمه و لباسای سیاه پاره پوره داشتند
اسمشونم پایین نوشته بود
مایکل و مایکی
هر دوشونم پسر و چاقالو بودن
دختره گفت:شنیدم هرکی دم دستشون و رو اعصابشون باشه میکشن
من:رو اعصابشون؟ رو اعصابشون😱
یهو وحشت کردم😱
برگشتم دیدم چویا نیست
دیدم یکی از پسر قلدره که اسمش مایکی بود روی صندلی وایستاده بو یه چاقو گذاشته زیر گلوی چویا!
و اون یکی مایکل هم داشت برای بچه ها توضیح میداد که چویا رفته رو مخشون و اونا میخوان بکشنش:چیزی نیس دختر کوچولو، ولی دیگه زنده نیستی
ترس افتاد تو جونم و تا جایی که میتونستم دویدم
بخاطر باد هودیم از تنم در اومد ولی میدویدم
هیچی برام اهمیت نداشت
تا اینکه رسیدم به صندلی پسر قلدرا
پارت4=1لایک🌱🍵
۱.۸k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.