چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 27
*ویو رزی
جوری بغضم ترکید که خودمم متعجب شدم...
اما برام مهم نبود....
زجه میزدم و ته رو التماس میکردم... که دست از کاراش برداره و منو ولکنه....
ته با تعجب و ناباور گفت:
تهیونگ: یعنی انقدر بامن بودن برات سخته؟.....
سرمو تکون دادم و لب زدم:
رزی: ن...ه.. سخ...ت نی...ست هق درد...ناکه..
ته انگار که کمی نرم شده بود اومد جلو و منو در آغو...ش گرمش حبسم کرد و سرشو داخل موهام فرو برد و گفت:
تهیونگ: باشه تموم شد حالا تو هم اینجوری گریه نکن گلم....
تو شک بودم که ته اروم شده بود شاید به خودش اومده بود و عذاب وجدان داشت از این کارش نمیدونم...
ته ازم جدا شد و دستم هام رو باز کرد...
و کروات هارو گرفت تو دستش و از روی تخ...ت بلند شد و بع سمت کمد لباساش رفت و درشو باز کرد منم درهمون حین داشتم مچ دستامو ماساژ میدادم و به کار های ته نگاه میکردم و هق هقمم صداش شدع بود آهنگ تو گوشمون...
ته با یکی از لباس هاش اومد سمتم و روی تخ..ت نشست و به ارومی لباسو تنم کرد...
منم مانع نشدم تا کارشو انجام بده تا مبادا عصبی نشه اخه تجربه ثابت کرده بود....
و بعدش تره ای از موهامو پشت گوشم داد و گفت:
تهیونگ : گریه بسته ببخشید خوب شد حالا؟؟..
با اینکه هنوز بهش شک داشتم سرمو تکون دادم که گفت:
تهیونگ: افرین دختر خوب حالا بیا بغلم بخواب...
دلم نمیخواست اما اگه لج میکردم اون روش باز برمیگشت.... و کار دستم میداد برا همین قبول کردم و رو بالشت کناریش سرمو گذاشتم و کامل دراز کشیدم...
ته هم ملافه روم کشید و خودشم دراز کشید اما...
دستشو دورم...حلقه کرد و چون پشت بهش بودم...
بد...ن هامون به طور ناجوری باهم برخورد کردـ..
حمایت فراموش نشه🌈
جوری بغضم ترکید که خودمم متعجب شدم...
اما برام مهم نبود....
زجه میزدم و ته رو التماس میکردم... که دست از کاراش برداره و منو ولکنه....
ته با تعجب و ناباور گفت:
تهیونگ: یعنی انقدر بامن بودن برات سخته؟.....
سرمو تکون دادم و لب زدم:
رزی: ن...ه.. سخ...ت نی...ست هق درد...ناکه..
ته انگار که کمی نرم شده بود اومد جلو و منو در آغو...ش گرمش حبسم کرد و سرشو داخل موهام فرو برد و گفت:
تهیونگ: باشه تموم شد حالا تو هم اینجوری گریه نکن گلم....
تو شک بودم که ته اروم شده بود شاید به خودش اومده بود و عذاب وجدان داشت از این کارش نمیدونم...
ته ازم جدا شد و دستم هام رو باز کرد...
و کروات هارو گرفت تو دستش و از روی تخ...ت بلند شد و بع سمت کمد لباساش رفت و درشو باز کرد منم درهمون حین داشتم مچ دستامو ماساژ میدادم و به کار های ته نگاه میکردم و هق هقمم صداش شدع بود آهنگ تو گوشمون...
ته با یکی از لباس هاش اومد سمتم و روی تخ..ت نشست و به ارومی لباسو تنم کرد...
منم مانع نشدم تا کارشو انجام بده تا مبادا عصبی نشه اخه تجربه ثابت کرده بود....
و بعدش تره ای از موهامو پشت گوشم داد و گفت:
تهیونگ : گریه بسته ببخشید خوب شد حالا؟؟..
با اینکه هنوز بهش شک داشتم سرمو تکون دادم که گفت:
تهیونگ: افرین دختر خوب حالا بیا بغلم بخواب...
دلم نمیخواست اما اگه لج میکردم اون روش باز برمیگشت.... و کار دستم میداد برا همین قبول کردم و رو بالشت کناریش سرمو گذاشتم و کامل دراز کشیدم...
ته هم ملافه روم کشید و خودشم دراز کشید اما...
دستشو دورم...حلقه کرد و چون پشت بهش بودم...
بد...ن هامون به طور ناجوری باهم برخورد کردـ..
حمایت فراموش نشه🌈
۱.۷k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.