شکستی که سر اغاز پیروزی بود ...3
شکستی که سر اغاز پیروزی بود ... پارت 3
فلش بک : 13 سال قبل ( تایم زمانی: عرفان 13 ساله)
#تینا(مامان عرفان) & فرهاد(بابای عرفان) @ عرفان
#خسته شدم دیگه خجالت نمیکشی؟ بیست چهاری رو موادی مرتیکه الدنگ دراز قد بی خاصیت از صبح بیرون کار میکنم که خرج این خونه رو بدم دستام همه تاول زده که برای یه شب هم که شده عرفان بتونه سیر بخوابه خوشحال باشه برای یه بارم که شده لباسی رو بپوشه که دوست داره برای یه بار هم که شده بخنده و از تهه قلبش خوشحال باشه سه شیفت کار میکنم توی کافه توی رستوران تو یه خونه کارگری میکنم که فقط بتونم عرفان رو خوشحال نگه دارم که تهش تو مرتیکه بی خاصیت که هیچ کاری نمیکنی بیای پول های منو برداری بری الکلو مواد بخری؟ به خودت بیا مرتیکه سگه حرومزاده مادر جنده تا کی میخوای این بازی رو دربیاری؟
-حرف های تینا ... صداهای گوش خراش زنگ دار که ازار دهنده تر از هرچیزیه ... سایه های رنگی – ادم های و اشکال های نامفهوم... توهم ...حس اینکه نمیدونی کجایی... چه اتفاقی داره برات میفته ... توی حال خودت نیستی ... همه ی این حس ها چیز هایی بود که فرهاد حس میکرد حرف های تینا درست مثل حرف های معصومه ازار دهنده بود... معصومه ... بر عکس اسمش اصلا معصوم نبود... و با حالی که فرهاد داشت همه چیز بدتر میشد ... دیگه هیچ کنترلی نداشت ... از اول هم نداشت... از وقتی معصومه مرد... و عرفان اومد ... دیگه روی هیچ چیز کنترلی نداشت... نه رو خودش نه اخلاقش و نه زندگیشش...
& خفه شو دیگه زنیکه هرزه مادر جنده بی ارزش ...
صدای فریاد فرهاد بلند بود اونقدر بلند که حتی توی خیابون هم میتونستی صدای فریادش رو بشنوی... و اون ترس وجود تک تک کسانی که از بیرون اون صدا رو میشنیدن به لرزه مینداخت ... چه برسه به اون تینای بیچاره ... شاید اغاز اسیب گوش عرفان از اونجا بود ... یا شایدم اون اسیب از روحش بود که تنها کافی بود که گوش عرفان رو از کار بندازه... حدقل برای عرفان اینطور بود... بلند تر از صدای فرهاد اون شیشه الکلش بود که حالا دیگه بجز شیشه و الکل های ریخته شده چیزی نبود... حالا اون روی سر تینا شکسته شده بود و بجز الکل خون همه جای خونه رو در بر گرفته بود... خونه پر بود از ترکیب خون الکل ... شاید بوی اون ترکیب برای یه سری ها خوشایند بود ... اما برای عرفان 13 ساله اصلا اینطور نبود... عرفان از ترس گوشش رو گرفته بود ولی لحظه ای که صدای شکسته شدن شیشه و ناله اروم و معصومانه ای رو به سختی میان فریاد های پدرش دریافت کافی بود... کافی بود که با تمام ترسش چشماش رو باز کنه و با اون صحنه مواجه بشه ... صحنه ای که ارزو میکرد هیچوقت نمیدید ، نمیدید که مادرش چطور بر زمین سرد و یخ افتاده و غرق در خونه... شاید اگر به گذشته بر میگشت هرگز چشمانش رو باز نمیکرد...
عرفان با چشمانی پر از وحشت و اندوه و ترس و بغض به چشمان پر مهر مادرش که حالا ردای خون به خودش گرفته بود دوخت...
@ م..م..مامان
# پسرم مامانی داره به یه مسافرت طولانی میره...
بغض زیادی توی تک تک کلمه های عرفان وجود داشت... ولی نمیخواست بروی خودش بیاره... شایدم میخواست مادرش قوی بودنش رو ببینه...
@ ک.. ک.. کی بر میگردی؟
# نمیدونم پسرم ولی اگر برنگشتم ازت قوی سالم و خوشحال بمونی هدفت رو دنبال کنی:)
@ این... این جوری خوش.. خوشحال میشی؟
تینا لبخند چشم بسته ای میزنه # البته البته پسرم البته ...
حتی اشک های تینا هم معصوم بود... اروم از چشمانش پایین اومدن و در میان سرمای زمین تنها گرمایی بود که تینا حسش میکرد ..
@ م...م...مامان؟
حالا دیگه هیچ چیزی برای عرفان معنی نداشت ... حالا این پسر 13 ساله تنها بغل مادرش رو میخواست...مادرش رو میخواست... اشک هاش دونه دونه مثل نم نم های بارون روی زمین فرو میریخت
@ تو تو نمیتونی بری تو به من قول دادی ... قول دادی پیشم باشی حق نداری بری...
پسر 13 ساله داستان ما سرش رو پایین انداخت دیگه داد نزد... با صدای مظلوم و معصومانه و ارومی گفت: حدقل حدقل حداحافظی میکردی نامرد!
عرفان تن سرد مادرش رو در اغوش گرفت و فشرد: بغلم نمیکنی؟ دیگه بغلم رو نمیخوای؟ دیگه بغلام رو دوست نداری؟ ولی ولی توکه همیشه دوست داشتی بغلامو چیشد؟ من .. من بغلاتو میخوام خواهش میکنم اینو ازم نگیر!
تینا با اخرین توانی که داشت پسرش ... پسر عزیز تر از جونش رو بغل کرد ... عرفان نمیخواست این لحظه تموم شه ... چون میدونست لحظه ای که از بغل مادرش بیاد بیرون ... لحظه ایه که برای همیشه باید با مادرش و بغل هاش برای همیشه خداحافظی کنه!
پایان فلش بک...
فلش بک : 13 سال قبل ( تایم زمانی: عرفان 13 ساله)
#تینا(مامان عرفان) & فرهاد(بابای عرفان) @ عرفان
#خسته شدم دیگه خجالت نمیکشی؟ بیست چهاری رو موادی مرتیکه الدنگ دراز قد بی خاصیت از صبح بیرون کار میکنم که خرج این خونه رو بدم دستام همه تاول زده که برای یه شب هم که شده عرفان بتونه سیر بخوابه خوشحال باشه برای یه بارم که شده لباسی رو بپوشه که دوست داره برای یه بار هم که شده بخنده و از تهه قلبش خوشحال باشه سه شیفت کار میکنم توی کافه توی رستوران تو یه خونه کارگری میکنم که فقط بتونم عرفان رو خوشحال نگه دارم که تهش تو مرتیکه بی خاصیت که هیچ کاری نمیکنی بیای پول های منو برداری بری الکلو مواد بخری؟ به خودت بیا مرتیکه سگه حرومزاده مادر جنده تا کی میخوای این بازی رو دربیاری؟
-حرف های تینا ... صداهای گوش خراش زنگ دار که ازار دهنده تر از هرچیزیه ... سایه های رنگی – ادم های و اشکال های نامفهوم... توهم ...حس اینکه نمیدونی کجایی... چه اتفاقی داره برات میفته ... توی حال خودت نیستی ... همه ی این حس ها چیز هایی بود که فرهاد حس میکرد حرف های تینا درست مثل حرف های معصومه ازار دهنده بود... معصومه ... بر عکس اسمش اصلا معصوم نبود... و با حالی که فرهاد داشت همه چیز بدتر میشد ... دیگه هیچ کنترلی نداشت ... از اول هم نداشت... از وقتی معصومه مرد... و عرفان اومد ... دیگه روی هیچ چیز کنترلی نداشت... نه رو خودش نه اخلاقش و نه زندگیشش...
& خفه شو دیگه زنیکه هرزه مادر جنده بی ارزش ...
صدای فریاد فرهاد بلند بود اونقدر بلند که حتی توی خیابون هم میتونستی صدای فریادش رو بشنوی... و اون ترس وجود تک تک کسانی که از بیرون اون صدا رو میشنیدن به لرزه مینداخت ... چه برسه به اون تینای بیچاره ... شاید اغاز اسیب گوش عرفان از اونجا بود ... یا شایدم اون اسیب از روحش بود که تنها کافی بود که گوش عرفان رو از کار بندازه... حدقل برای عرفان اینطور بود... بلند تر از صدای فرهاد اون شیشه الکلش بود که حالا دیگه بجز شیشه و الکل های ریخته شده چیزی نبود... حالا اون روی سر تینا شکسته شده بود و بجز الکل خون همه جای خونه رو در بر گرفته بود... خونه پر بود از ترکیب خون الکل ... شاید بوی اون ترکیب برای یه سری ها خوشایند بود ... اما برای عرفان 13 ساله اصلا اینطور نبود... عرفان از ترس گوشش رو گرفته بود ولی لحظه ای که صدای شکسته شدن شیشه و ناله اروم و معصومانه ای رو به سختی میان فریاد های پدرش دریافت کافی بود... کافی بود که با تمام ترسش چشماش رو باز کنه و با اون صحنه مواجه بشه ... صحنه ای که ارزو میکرد هیچوقت نمیدید ، نمیدید که مادرش چطور بر زمین سرد و یخ افتاده و غرق در خونه... شاید اگر به گذشته بر میگشت هرگز چشمانش رو باز نمیکرد...
عرفان با چشمانی پر از وحشت و اندوه و ترس و بغض به چشمان پر مهر مادرش که حالا ردای خون به خودش گرفته بود دوخت...
@ م..م..مامان
# پسرم مامانی داره به یه مسافرت طولانی میره...
بغض زیادی توی تک تک کلمه های عرفان وجود داشت... ولی نمیخواست بروی خودش بیاره... شایدم میخواست مادرش قوی بودنش رو ببینه...
@ ک.. ک.. کی بر میگردی؟
# نمیدونم پسرم ولی اگر برنگشتم ازت قوی سالم و خوشحال بمونی هدفت رو دنبال کنی:)
@ این... این جوری خوش.. خوشحال میشی؟
تینا لبخند چشم بسته ای میزنه # البته البته پسرم البته ...
حتی اشک های تینا هم معصوم بود... اروم از چشمانش پایین اومدن و در میان سرمای زمین تنها گرمایی بود که تینا حسش میکرد ..
@ م...م...مامان؟
حالا دیگه هیچ چیزی برای عرفان معنی نداشت ... حالا این پسر 13 ساله تنها بغل مادرش رو میخواست...مادرش رو میخواست... اشک هاش دونه دونه مثل نم نم های بارون روی زمین فرو میریخت
@ تو تو نمیتونی بری تو به من قول دادی ... قول دادی پیشم باشی حق نداری بری...
پسر 13 ساله داستان ما سرش رو پایین انداخت دیگه داد نزد... با صدای مظلوم و معصومانه و ارومی گفت: حدقل حدقل حداحافظی میکردی نامرد!
عرفان تن سرد مادرش رو در اغوش گرفت و فشرد: بغلم نمیکنی؟ دیگه بغلم رو نمیخوای؟ دیگه بغلام رو دوست نداری؟ ولی ولی توکه همیشه دوست داشتی بغلامو چیشد؟ من .. من بغلاتو میخوام خواهش میکنم اینو ازم نگیر!
تینا با اخرین توانی که داشت پسرش ... پسر عزیز تر از جونش رو بغل کرد ... عرفان نمیخواست این لحظه تموم شه ... چون میدونست لحظه ای که از بغل مادرش بیاد بیرون ... لحظه ایه که برای همیشه باید با مادرش و بغل هاش برای همیشه خداحافظی کنه!
پایان فلش بک...
۱.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.