(وقتی میخواستی جدا شی...) پارت ۱
#سونگمین
#استری_کیدز
کنار تخت دخترک ۴ سالت که غرق در خواب روی تخت دراز کشیده بود ، نشسته بودی و آروم همینطور که قطره قطره اشک میریختی...موهاش رو نوازش میکردی...
چند روزی از دعوای بدی که با سونگمین داشتی گذشته بود...با فکر کردن به تمام لحظات اون روز گریه هات شدتشون بیشتر میشد اما سعی میکردیم آروم و بی صدا گریه کنی تا مزاحم خواب تنها دخترت نشی...
(فلش بک )
به ساعت نگاهی انداختی....۲ شب بود...دخترت (سومی ) خوابیده بود و تو با عصبانیت روی مبل نشسته بودی و همینطور که چشمای به خون نشسته ات به ساعت بود..منتظر بودی تا سونگمین که مثل همیشه دیر میومد خونه رو...ببینی
میدونستی اون کار داره اما...اینکه هر شب ۱ یا ۲ به خونه میومد و صبح زود از خونه میرفت...بدجوری تورو عصبی کرده بود...
عصبی بودی چون زمان خیلی کمی می دیدیش و از اونجایی که همیشه خسته بود...نمیتونستی باهاش صحبت کنی و حس میکردی رابطتون داره ضعیف و خراب میشه...
از طرفی هم دختر ۴ سالت..سومی کسی بود که بیشتر از همه ی مواقع نیاز به پدرش داشت...حتی چندین و چند دفعه بخاطر این موضوع که نمیتونست پدرش رو ببینه گریه کرده بود و اون شب هم...شبی بود که سومی کوچولوت بخاطر نبود پدرش کنارش...چندین ساعت گریه میکرد و بعد بلاخره بعد از اون همه اشک دوری از پدرش بلاخره خوابش برد...
با فکر کردن به تمام این مشکلات بیشتر و بیشتر عصبی میشدی...
هیچ ایده ای از اینکه وقتی قرار برگرده خونه چطور قراره باهاش رفتار کنی نداشتی اما...از اونجایی که می دونستی قرار یک دعوای شدید داشته باشید...
در اتاق دخترت رو محکم بسته بودی و براش یک موسیقی ملایم گذاشته بودی تا از داد و فریاد هایی که تا چند دقیقه آینده حکم فردا بود..خبردار نشه
نگاهت رو دوباره به ساعت دادی ۲:۳۰ بود..پوزخند عصبی زدی که همون لحظه در آروم باز شد...
از روی مبل بلند شدی و دست به سینه به در ورودی خونه که درست رو به روت قرار داشت خیره شدی...
سونگمین وارد شد و بلافاصله کتش رو درآورد و نگاه خستش رو بهت داد
_ سلام
پوزخندی زدی
+ بهت خوشگذشت؟
کتش رو کنار قفسه ی کنار در گذاشت و با چشمای خستش متعجب بهت خیره شد
_ منظورت چیه؟
خنده ای تمسخر آمیز و بلند کردی که همین باعث شد سونگمین نفس عمیقی از کلافگی بکشه و چشمای خستش رو بهت بدوزه
_ باز چی شده ا.ت؟
+ واقعاً نمیدونی چی شده یا خودت رو میزنی به خنگی ؟
با این حرفت عصبی شد و یک قدم جلو اومد
_ میشه حرف حسابت رو بزنی تا بعد من برم بکپم؟...خوابم میاد و خستم پس لطفاً با مزخرفات خسته ترم نکن
خنده ای کردی
+ ببینم...تو که یادت نرفته زن و بچه داری نه؟...نکنه یادت رفته این زن لعنتی جلوت همسرته؟
#استری_کیدز
کنار تخت دخترک ۴ سالت که غرق در خواب روی تخت دراز کشیده بود ، نشسته بودی و آروم همینطور که قطره قطره اشک میریختی...موهاش رو نوازش میکردی...
چند روزی از دعوای بدی که با سونگمین داشتی گذشته بود...با فکر کردن به تمام لحظات اون روز گریه هات شدتشون بیشتر میشد اما سعی میکردیم آروم و بی صدا گریه کنی تا مزاحم خواب تنها دخترت نشی...
(فلش بک )
به ساعت نگاهی انداختی....۲ شب بود...دخترت (سومی ) خوابیده بود و تو با عصبانیت روی مبل نشسته بودی و همینطور که چشمای به خون نشسته ات به ساعت بود..منتظر بودی تا سونگمین که مثل همیشه دیر میومد خونه رو...ببینی
میدونستی اون کار داره اما...اینکه هر شب ۱ یا ۲ به خونه میومد و صبح زود از خونه میرفت...بدجوری تورو عصبی کرده بود...
عصبی بودی چون زمان خیلی کمی می دیدیش و از اونجایی که همیشه خسته بود...نمیتونستی باهاش صحبت کنی و حس میکردی رابطتون داره ضعیف و خراب میشه...
از طرفی هم دختر ۴ سالت..سومی کسی بود که بیشتر از همه ی مواقع نیاز به پدرش داشت...حتی چندین و چند دفعه بخاطر این موضوع که نمیتونست پدرش رو ببینه گریه کرده بود و اون شب هم...شبی بود که سومی کوچولوت بخاطر نبود پدرش کنارش...چندین ساعت گریه میکرد و بعد بلاخره بعد از اون همه اشک دوری از پدرش بلاخره خوابش برد...
با فکر کردن به تمام این مشکلات بیشتر و بیشتر عصبی میشدی...
هیچ ایده ای از اینکه وقتی قرار برگرده خونه چطور قراره باهاش رفتار کنی نداشتی اما...از اونجایی که می دونستی قرار یک دعوای شدید داشته باشید...
در اتاق دخترت رو محکم بسته بودی و براش یک موسیقی ملایم گذاشته بودی تا از داد و فریاد هایی که تا چند دقیقه آینده حکم فردا بود..خبردار نشه
نگاهت رو دوباره به ساعت دادی ۲:۳۰ بود..پوزخند عصبی زدی که همون لحظه در آروم باز شد...
از روی مبل بلند شدی و دست به سینه به در ورودی خونه که درست رو به روت قرار داشت خیره شدی...
سونگمین وارد شد و بلافاصله کتش رو درآورد و نگاه خستش رو بهت داد
_ سلام
پوزخندی زدی
+ بهت خوشگذشت؟
کتش رو کنار قفسه ی کنار در گذاشت و با چشمای خستش متعجب بهت خیره شد
_ منظورت چیه؟
خنده ای تمسخر آمیز و بلند کردی که همین باعث شد سونگمین نفس عمیقی از کلافگی بکشه و چشمای خستش رو بهت بدوزه
_ باز چی شده ا.ت؟
+ واقعاً نمیدونی چی شده یا خودت رو میزنی به خنگی ؟
با این حرفت عصبی شد و یک قدم جلو اومد
_ میشه حرف حسابت رو بزنی تا بعد من برم بکپم؟...خوابم میاد و خستم پس لطفاً با مزخرفات خسته ترم نکن
خنده ای کردی
+ ببینم...تو که یادت نرفته زن و بچه داری نه؟...نکنه یادت رفته این زن لعنتی جلوت همسرته؟
۳۹.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.