فیک(Why you)پارت(66)
خدمتکار هو با این حرف هیول خشمگین شد پس برگشت سمتش و با نگاهی خوفناک بهش نگاه کرد و گفت:من با شما حرف نمیزم!مگه بانو شمایین!
هیول:تعجب*ها؟الان شدم شما؟؟!
خدمتکار هو:از اولم بودین!
* هو جلوتر رفت به قصد بیرون کردن هیول ، هیول هول کرد و خورد به میزی که ا/ت کتابای کتابخاته ممنوعه قصر رو روی آن گذاشته بود و چندتا از کتابا روی زمین ریخت
هیول:یا!خوردن به میز*
سیوُل:تعجب*میشه تمومش کنید!
خدمتکار هو:خدای من.....معذرت میخوام ...بانو ...من فقط نگرانتون بودم .بغض*
سیوُل که وضعیت هو رو دید ،دستی روی پیشونیش گذاشت، چشماشو و آهی کشید بعداز چند ثانیه چشماش رو باز کرد،دستش رو از روی پیشونیش برداشت و به هو نگاه کرد و گفت*
سیوُل:من خوبم هو باشه؟چیزی نیست که بخوای براش نگران باشی
خدمتکار هو:بله بانوی من*جمع و جور کردن خود*
سیوُل:لطفا برین به کاراتون برسین نگرانه من نباشین
اگه مشکلی بود خبرتون میکنم باشه؟*لبخند
یول و خدمتکار هو:بله بانوی من* لبخند*
سیوُل:میتونین برین
یول و هو بعداز این حرف سیوُل ،تعظیمی کردن و رفتن *
سیوُل:هوففف.....کم مونده بودا.....
موجیو:الباب واقعا عجب جذبه ای دالینا* خنده*
سیوُل:خنده*
سیوُل نگاهی به کتابایی که چند دقیقه پیش توسط هیول و هو روی زمین افتاده بودند کرد.......
پس بلند شد و به سمت کتابا رفت تا اونارو از روی زمین برداره
قصد برداشتن کتابارو داشت پس انجامش داد در حین انجام آن کار چشمش به یه کتاب افتاد ....کتابی که از اول نظرش رو جلب کرده بود مثله یه جادو ،پس درنگ نکرد و اون کتاب رو برداشت به همراه کتاب های افتاده دیگه
بقیه کتاب هارو روی میز گذاشت،به همراه کتاب مورد نظر دراز کشید *
موجیو :الباب اون چه کتابیه؟؟
سیوُل: نمیدونم.....ولی از روی اسمش میشه فهمید دمورد چیه ،ولی تا موقعی که خونده نشه نمیشه فهمید چی توشه
موجیو:اهوم.....پس منم یکمی میخوابم
*موجیو روی زمین به طرز کیوتی پهن شد و خوابش برد*
سیوُل:کیوت *لبخند*
بعداز چند ثانیه نگاه کردن به موجیو نگاهش رو سمت جلد کتاب گرفت و گفت*
سیوُل:خوب...بریم تو کارش .
۱ هفته بعد*
موجیو:الباب بالاخره به نتیجه ای رسیدین؟؟
سیوُل:هنوز نه ولی......*نگاه کردن به کتاب*
موجیو:الباب تا الان ۱۰ بار کتاب رو از اول خوندین اگه میخواستین به نتیجه ای برسین صدرصد بهش می رسیدین
سیوُل:امّا...
موجیو:بنظرم یکمی استراحت کنین،اینطوری بهتر می تونین فکر کنین *لبخند*
سیوئل:هوففف .....*کتاب رو بست و با یکی دست صورتشو گرفت چشماشو فشار داد*
سیوُل:راست میگی ....چشمامم درد میکنن از بس کتابو نگاه کردم
.....
....
..
شب*
سیوُل:نه........*نفس نفس زدن*
نه....*آه و ناله*
نهههههههههههههه* بلند شدن* نشستن*
سیوُل از ترس تند تند نفس می کشید و تمام صورتش رو عرق پوشونده بود *
موجیو :الباب!
*موجیو از خواب پرید ،چون نزدیک سیوُل خوابیده بود ،نزدیک سیوُل شد و گفت*
موجیو:الباب جونم حالتون خوبه؟ نگران*
*سیوُل تو شوک بود ،چیزی که دیده بود براش مثله یه کابوس ترسناک بود البته واقعا دیده بود*
موجیو:الباب.موجیو سیوُل رو تکون دهد* سیوُل از اون حالت در اومد و به موجیو نگاه کرد* موجیو: الباب حالتون خوبه؟*نگران ترسیده* سیوُل که نگاه ترسیده موجیو رو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت*
سیوُل:م......من خوبم ...چیزی..م نیست فقط..یه کابوس بود،نگران نباش ....
۲ روز بعد*
موجیو:البابببب باز که نشستین سر اون کتاب ! سیوُل:یااا خوب میگی چیکار کنم مجبورم برای اینکه بتونم راهی پیدا کنم سر این کتاب کوفتی بشینم ! موجیو:الباب،نمیگم کاری نکنید ولی به فکر
سلامتیتون باشین،خوب حداقل به فکر سلامتیتون نیستین حداقل به فکر اونایی باشین که نگرانتون هستن !
سیوُل:موجیو........
سیوُل میخواست حرف بزنه که*
خدمتکار هو:بانوی من اجازه ورود دارم؟
سیوُل از اون حالت در اومد و سرش رو به سمت در گرفت ،لبخندی زد و گفت*
سیوُل:بنظرت نیازی به اجازه هستش؟ خنده*
و خدمتکار هو با خنده اومد تو *
خدمتکار هو:شاید *خنده*
بعداز چند ثانیه هو گفت*
خدمتکار هو:بانوی من شما تو این یه هفته نه غذایی خوردین و بیرون اومدین
بنظرم بهتره یکمی به خودتون برسین.
سیوُل به خودش نگاهی کرد و گفت*
سیوُل :مگه چمه؟خیلیم تمیزم
خدمتکار هو:پوکرفیش* بانوی من دارین شوخی میکنین دیگه مگه نه؟؟!
سیوُل:اصلاََ شوخی نبود خیلیم جدی بود
خدمتکار هو:بانوی مننن! سیوُل:بلههههه
هی گایز .....من برگشتم💜💜
هیول:تعجب*ها؟الان شدم شما؟؟!
خدمتکار هو:از اولم بودین!
* هو جلوتر رفت به قصد بیرون کردن هیول ، هیول هول کرد و خورد به میزی که ا/ت کتابای کتابخاته ممنوعه قصر رو روی آن گذاشته بود و چندتا از کتابا روی زمین ریخت
هیول:یا!خوردن به میز*
سیوُل:تعجب*میشه تمومش کنید!
خدمتکار هو:خدای من.....معذرت میخوام ...بانو ...من فقط نگرانتون بودم .بغض*
سیوُل که وضعیت هو رو دید ،دستی روی پیشونیش گذاشت، چشماشو و آهی کشید بعداز چند ثانیه چشماش رو باز کرد،دستش رو از روی پیشونیش برداشت و به هو نگاه کرد و گفت*
سیوُل:من خوبم هو باشه؟چیزی نیست که بخوای براش نگران باشی
خدمتکار هو:بله بانوی من*جمع و جور کردن خود*
سیوُل:لطفا برین به کاراتون برسین نگرانه من نباشین
اگه مشکلی بود خبرتون میکنم باشه؟*لبخند
یول و خدمتکار هو:بله بانوی من* لبخند*
سیوُل:میتونین برین
یول و هو بعداز این حرف سیوُل ،تعظیمی کردن و رفتن *
سیوُل:هوففف.....کم مونده بودا.....
موجیو:الباب واقعا عجب جذبه ای دالینا* خنده*
سیوُل:خنده*
سیوُل نگاهی به کتابایی که چند دقیقه پیش توسط هیول و هو روی زمین افتاده بودند کرد.......
پس بلند شد و به سمت کتابا رفت تا اونارو از روی زمین برداره
قصد برداشتن کتابارو داشت پس انجامش داد در حین انجام آن کار چشمش به یه کتاب افتاد ....کتابی که از اول نظرش رو جلب کرده بود مثله یه جادو ،پس درنگ نکرد و اون کتاب رو برداشت به همراه کتاب های افتاده دیگه
بقیه کتاب هارو روی میز گذاشت،به همراه کتاب مورد نظر دراز کشید *
موجیو :الباب اون چه کتابیه؟؟
سیوُل: نمیدونم.....ولی از روی اسمش میشه فهمید دمورد چیه ،ولی تا موقعی که خونده نشه نمیشه فهمید چی توشه
موجیو:اهوم.....پس منم یکمی میخوابم
*موجیو روی زمین به طرز کیوتی پهن شد و خوابش برد*
سیوُل:کیوت *لبخند*
بعداز چند ثانیه نگاه کردن به موجیو نگاهش رو سمت جلد کتاب گرفت و گفت*
سیوُل:خوب...بریم تو کارش .
۱ هفته بعد*
موجیو:الباب بالاخره به نتیجه ای رسیدین؟؟
سیوُل:هنوز نه ولی......*نگاه کردن به کتاب*
موجیو:الباب تا الان ۱۰ بار کتاب رو از اول خوندین اگه میخواستین به نتیجه ای برسین صدرصد بهش می رسیدین
سیوُل:امّا...
موجیو:بنظرم یکمی استراحت کنین،اینطوری بهتر می تونین فکر کنین *لبخند*
سیوئل:هوففف .....*کتاب رو بست و با یکی دست صورتشو گرفت چشماشو فشار داد*
سیوُل:راست میگی ....چشمامم درد میکنن از بس کتابو نگاه کردم
.....
....
..
شب*
سیوُل:نه........*نفس نفس زدن*
نه....*آه و ناله*
نهههههههههههههه* بلند شدن* نشستن*
سیوُل از ترس تند تند نفس می کشید و تمام صورتش رو عرق پوشونده بود *
موجیو :الباب!
*موجیو از خواب پرید ،چون نزدیک سیوُل خوابیده بود ،نزدیک سیوُل شد و گفت*
موجیو:الباب جونم حالتون خوبه؟ نگران*
*سیوُل تو شوک بود ،چیزی که دیده بود براش مثله یه کابوس ترسناک بود البته واقعا دیده بود*
موجیو:الباب.موجیو سیوُل رو تکون دهد* سیوُل از اون حالت در اومد و به موجیو نگاه کرد* موجیو: الباب حالتون خوبه؟*نگران ترسیده* سیوُل که نگاه ترسیده موجیو رو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت*
سیوُل:م......من خوبم ...چیزی..م نیست فقط..یه کابوس بود،نگران نباش ....
۲ روز بعد*
موجیو:البابببب باز که نشستین سر اون کتاب ! سیوُل:یااا خوب میگی چیکار کنم مجبورم برای اینکه بتونم راهی پیدا کنم سر این کتاب کوفتی بشینم ! موجیو:الباب،نمیگم کاری نکنید ولی به فکر
سلامتیتون باشین،خوب حداقل به فکر سلامتیتون نیستین حداقل به فکر اونایی باشین که نگرانتون هستن !
سیوُل:موجیو........
سیوُل میخواست حرف بزنه که*
خدمتکار هو:بانوی من اجازه ورود دارم؟
سیوُل از اون حالت در اومد و سرش رو به سمت در گرفت ،لبخندی زد و گفت*
سیوُل:بنظرت نیازی به اجازه هستش؟ خنده*
و خدمتکار هو با خنده اومد تو *
خدمتکار هو:شاید *خنده*
بعداز چند ثانیه هو گفت*
خدمتکار هو:بانوی من شما تو این یه هفته نه غذایی خوردین و بیرون اومدین
بنظرم بهتره یکمی به خودتون برسین.
سیوُل به خودش نگاهی کرد و گفت*
سیوُل :مگه چمه؟خیلیم تمیزم
خدمتکار هو:پوکرفیش* بانوی من دارین شوخی میکنین دیگه مگه نه؟؟!
سیوُل:اصلاََ شوخی نبود خیلیم جدی بود
خدمتکار هو:بانوی مننن! سیوُل:بلههههه
هی گایز .....من برگشتم💜💜
۷.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.