رمان شاهزاده اهریمن پارت2
#شاهزاده_اهریمن_پارت2
آرمیا: آقاجون دستم ب شلوار راه راهت اینو ببرش بیرون مدرسه ام دیر شد خــــــب.
* :خیل خب نمیخواد عجله کنی امروز رو برات آژانس خبر کردم میبرتت بقیه روزارو خودت گز میکنی میری
شایان: خداشانس بده
حالا اگه ما بودیم آژانس ک هیچ با یه درک*ونی از خونه بیرونمون میکردی
اااااخ غلط کردم آقاجون اصلا درک*ونی زدنت هم قشنگه اخ اخ گوشم اینا همش تقصیر توع ارمیا خرررر.
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم ک نخندم اگه میخندیدم کارم تموم بود
بهتره هرچه زوتر آماده بشم دلم نمیخواد اولین روز رو دیر برسم
از اونجایی ک دسشویی تو حیاط بود باید میرفتم بیرون
خونه ای ک توش زندگی میکنم ی خونه هشتاد متریه در اتاقم رو ب سالن باز میشه کنار سالن هم آشپزخونه نقلی یه خونه ی خواب با ی حیاط کوچیک اما باصفا.
منو پدربزرگم باهم زندگی میکنیم
وقتی ده سالم بود با پدر مادرم و خواهرم آیسان ک دوسال ازم کوچیک تر بود تو راه برگشت ب تهران تصادف کردیم
پدر مادرم بخاطر ضربه شدیدی ک بهشون وارد شده بود همون لحظه فوت کردن خواهرمم بعد از یک هفته تو کما بودن دچار شک میشه دکترا نتونستن نجاتش بدن و اونم برای همیشه مارو ترک کرد هرچند من چیزی از اون موقع بخاطر ندارم چون منم بخاطر آسیبی ک ب سرم وارد شده بود کاملا خاطرات اون موقع و بچگیمو فراموش کردم.
من از خانواده مادری کسیو نداشتم برای همین آقاجون و عزیز جون ازم مراقبت کردن ولی متاسفانه عزیز جون بخاطر سرطان معده سه سال پیش از پیشمون رفت الان هم منو آقاجون اینجا تنها زندگی میکنیم البته با حضور بیست و چهار ساعته منگلی ب اسم شایان.
اون بهترین دوست و همین طور تنها پسر عموی منه .
من فقط ی عمو دارم و ی عمه
عمو شاهین و عمه فروغ ک واقعا ی عجوزه است دوتا دختر از ک*ون فیل افتاده هم داره آنا و آسا .
آنا 20 سالشه و آسا 18
منو شایان هم سن همیم هردو 17 سالمونه و الان سال دوم دبیرستانم
× :بدبخت از بس اون تو موندی بو گوه گرفتی بسه دیگه بیا بیرون.
داد زدم + برای ریدن هم از دست تو آسایش نداریم نــه
× : حالا نمیخواد مملکتی رو خبردار کنی ک داری میرینی همین ی چُسه آبرو رو هم بردی.
+ : اومدم توهمم
بیا برو خودتو خالی کن فقط منتظری یه چیزی کوفت کنی از اونور عین مرغ ول بدی.
دمپاییش رو دراورد ک بزنتم ک دویدم تو خونه
این پسره کلا روانیه بخدا
آقاجون: آرمیا پسرم بیا صبحونه بیا تا این شایان نیومده باز میزو درو نکرده
خندیدم± نه آقاجون دیرمه فقط اگه میشه برام لقمه آماده کنید تا آماده میشم توراه میخورم .
* : باشه پسرم .
+ : ممنون.
آرمیا: آقاجون دستم ب شلوار راه راهت اینو ببرش بیرون مدرسه ام دیر شد خــــــب.
* :خیل خب نمیخواد عجله کنی امروز رو برات آژانس خبر کردم میبرتت بقیه روزارو خودت گز میکنی میری
شایان: خداشانس بده
حالا اگه ما بودیم آژانس ک هیچ با یه درک*ونی از خونه بیرونمون میکردی
اااااخ غلط کردم آقاجون اصلا درک*ونی زدنت هم قشنگه اخ اخ گوشم اینا همش تقصیر توع ارمیا خرررر.
به زور جلوی خودم رو گرفته بودم ک نخندم اگه میخندیدم کارم تموم بود
بهتره هرچه زوتر آماده بشم دلم نمیخواد اولین روز رو دیر برسم
از اونجایی ک دسشویی تو حیاط بود باید میرفتم بیرون
خونه ای ک توش زندگی میکنم ی خونه هشتاد متریه در اتاقم رو ب سالن باز میشه کنار سالن هم آشپزخونه نقلی یه خونه ی خواب با ی حیاط کوچیک اما باصفا.
منو پدربزرگم باهم زندگی میکنیم
وقتی ده سالم بود با پدر مادرم و خواهرم آیسان ک دوسال ازم کوچیک تر بود تو راه برگشت ب تهران تصادف کردیم
پدر مادرم بخاطر ضربه شدیدی ک بهشون وارد شده بود همون لحظه فوت کردن خواهرمم بعد از یک هفته تو کما بودن دچار شک میشه دکترا نتونستن نجاتش بدن و اونم برای همیشه مارو ترک کرد هرچند من چیزی از اون موقع بخاطر ندارم چون منم بخاطر آسیبی ک ب سرم وارد شده بود کاملا خاطرات اون موقع و بچگیمو فراموش کردم.
من از خانواده مادری کسیو نداشتم برای همین آقاجون و عزیز جون ازم مراقبت کردن ولی متاسفانه عزیز جون بخاطر سرطان معده سه سال پیش از پیشمون رفت الان هم منو آقاجون اینجا تنها زندگی میکنیم البته با حضور بیست و چهار ساعته منگلی ب اسم شایان.
اون بهترین دوست و همین طور تنها پسر عموی منه .
من فقط ی عمو دارم و ی عمه
عمو شاهین و عمه فروغ ک واقعا ی عجوزه است دوتا دختر از ک*ون فیل افتاده هم داره آنا و آسا .
آنا 20 سالشه و آسا 18
منو شایان هم سن همیم هردو 17 سالمونه و الان سال دوم دبیرستانم
× :بدبخت از بس اون تو موندی بو گوه گرفتی بسه دیگه بیا بیرون.
داد زدم + برای ریدن هم از دست تو آسایش نداریم نــه
× : حالا نمیخواد مملکتی رو خبردار کنی ک داری میرینی همین ی چُسه آبرو رو هم بردی.
+ : اومدم توهمم
بیا برو خودتو خالی کن فقط منتظری یه چیزی کوفت کنی از اونور عین مرغ ول بدی.
دمپاییش رو دراورد ک بزنتم ک دویدم تو خونه
این پسره کلا روانیه بخدا
آقاجون: آرمیا پسرم بیا صبحونه بیا تا این شایان نیومده باز میزو درو نکرده
خندیدم± نه آقاجون دیرمه فقط اگه میشه برام لقمه آماده کنید تا آماده میشم توراه میخورم .
* : باشه پسرم .
+ : ممنون.
۲.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.