فرشته عشق
فرشته عشق
پارت سیزدهم (✯پارت آخر✯)
ولیعهد: آماده ای؟
_اره
-خب پس بریم
-چرا لباس پسرونه پوشیدی 😐
_خب داریم فرار میکنیم هااااا🙄😑
رسیدیم به دروازه قصر نشانشو نشون داد و رفتیم بیرون بعدش که رفتیم گفت امشب یه لباس دیگه میخری میپوشی اصلا لباس پسرونه بهت نمیاد
نویسنده:خب بچه ها از اونجایی که کرم دارم دلم نمیخواست که لباسش پسرونه باشه پس اینکارو کردم
رفتیم بازار کلی لباس دیدیم رفتیم غذا خوری و رفتیم کلی لباس دیدیم و یه لباس خریدیم شب باید تو یه جنگل یا همچین جایی میخوابیدیم پس یه جا دراز کشیدیم و خودمون رو تو آینده تصور میکردیم
_خیلی دوست دارم یه بار دریا زو از نزدیک ببینم بیا یه بار بعد از خلاص شدن از این مشکل با هم دیگه بریم
-منم دوست دارم یه بچه کوچولو داشته باشم که منو بابا صدا کنه ،بیا بعد اینکه بچه دار شدیم همه جا بریم به هر حال ما فرار کردیم و قرار نیست پادشاه شم پس همه جا میتونیم بریم
_😂🙂
_دوست دارم یه بار دیگه هم غیر از امشب با هم دیگه به ستاره ها نگاه کنیم و زندگی شادی داشته باشیم 🙂♥️
-البته
انقدر درباره رویاهامون حرف زدیم که خوابمون برد..... اما واقعا این اتفاق میفتاد؟یعنی فردا راحت میتونیم فرار کنیم یعنی به دریا میریم؟یعنی یه روز بچه دار میشیم ؟یعنی میتونیم دوتایی به ساحل بریم یعنی میتونیم یه زندگی خوب داشته باشیم؟
(✿چند ساعت بعد(✿
هانول بیدار شو
با صدای ولیعهد بیدار شدم
همه جا دارن دنبالت میگردن باید راه بیفتیم
اره درسته سریع بلند شدم دیدیم سرباز ها دارن میان ولیعهد دستشو به سمتم گرفت و گفت باید خودمون رو نجات بدیم دستمو گرفت و دامنمو گرفتم بالا شروع به دویدن کردیم سرباز ها نزدیک تر میشدن حس میکردم الا هست که بمیرم یهو یه صدای آشنا گفت
هانول من بهت گفتم قبول کن اما نکردی متاسفم به خاطر این سرنوشت تلخ ...... صدا قطع شد قلبم درد میکرد یه لحظه سرم گیج رفت اما بزور خودمو بیدار نگه داشتم داشتیم میدویدیم که به ته رسیدیم یه پرتگاه ولیعهد زانو زد که کاری به کار من نداشته باشن اما شمشیر کشید که ولیعهد رو بزنه نتونستم جلو خودمو بگیرم نا خود آگاه خودمو جلوی ولیعهد گرفتم
_ول....ولیعهد ....م...من ...دارم.....میم.. میمی..رم ...ولی...تو ..باید ..... زندگی ......
-هانوللللللل ((با داد و گریه))
مطمئن بودم که منظورش این بوده که من زنده بمونم پس منم زنده میمونم
(✯یک ماه بعد✯)
خدمتکار ولیعهد:کل اقامتگاه ولیعهد فقط نوشیدنی هست باید خودشو یجوری جمع کنه
-تو ذهنش : تمام خاطرات هر دقیقه تو سرم مرور میشه اما کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه خودمو بکشم به دریاچه رفتم و به آب نگاه کردم مثل همیشه همونجایی که عاشق هم شدیم به این داستان پایان میدم پریدم تو آب و این زندگی تموم شد✿
(☆ (☆پایان فصل اول
آفتاب
اڪَر تو را ببیند
طلوع را بہ تو میسِپارد
و چہ زیباست صبحی ڪہ
چشمانم روشـن شود
آن هـم با دیدن زیبایی تـو ☀️
پارت سیزدهم (✯پارت آخر✯)
ولیعهد: آماده ای؟
_اره
-خب پس بریم
-چرا لباس پسرونه پوشیدی 😐
_خب داریم فرار میکنیم هااااا🙄😑
رسیدیم به دروازه قصر نشانشو نشون داد و رفتیم بیرون بعدش که رفتیم گفت امشب یه لباس دیگه میخری میپوشی اصلا لباس پسرونه بهت نمیاد
نویسنده:خب بچه ها از اونجایی که کرم دارم دلم نمیخواست که لباسش پسرونه باشه پس اینکارو کردم
رفتیم بازار کلی لباس دیدیم رفتیم غذا خوری و رفتیم کلی لباس دیدیم و یه لباس خریدیم شب باید تو یه جنگل یا همچین جایی میخوابیدیم پس یه جا دراز کشیدیم و خودمون رو تو آینده تصور میکردیم
_خیلی دوست دارم یه بار دریا زو از نزدیک ببینم بیا یه بار بعد از خلاص شدن از این مشکل با هم دیگه بریم
-منم دوست دارم یه بچه کوچولو داشته باشم که منو بابا صدا کنه ،بیا بعد اینکه بچه دار شدیم همه جا بریم به هر حال ما فرار کردیم و قرار نیست پادشاه شم پس همه جا میتونیم بریم
_😂🙂
_دوست دارم یه بار دیگه هم غیر از امشب با هم دیگه به ستاره ها نگاه کنیم و زندگی شادی داشته باشیم 🙂♥️
-البته
انقدر درباره رویاهامون حرف زدیم که خوابمون برد..... اما واقعا این اتفاق میفتاد؟یعنی فردا راحت میتونیم فرار کنیم یعنی به دریا میریم؟یعنی یه روز بچه دار میشیم ؟یعنی میتونیم دوتایی به ساحل بریم یعنی میتونیم یه زندگی خوب داشته باشیم؟
(✿چند ساعت بعد(✿
هانول بیدار شو
با صدای ولیعهد بیدار شدم
همه جا دارن دنبالت میگردن باید راه بیفتیم
اره درسته سریع بلند شدم دیدیم سرباز ها دارن میان ولیعهد دستشو به سمتم گرفت و گفت باید خودمون رو نجات بدیم دستمو گرفت و دامنمو گرفتم بالا شروع به دویدن کردیم سرباز ها نزدیک تر میشدن حس میکردم الا هست که بمیرم یهو یه صدای آشنا گفت
هانول من بهت گفتم قبول کن اما نکردی متاسفم به خاطر این سرنوشت تلخ ...... صدا قطع شد قلبم درد میکرد یه لحظه سرم گیج رفت اما بزور خودمو بیدار نگه داشتم داشتیم میدویدیم که به ته رسیدیم یه پرتگاه ولیعهد زانو زد که کاری به کار من نداشته باشن اما شمشیر کشید که ولیعهد رو بزنه نتونستم جلو خودمو بگیرم نا خود آگاه خودمو جلوی ولیعهد گرفتم
_ول....ولیعهد ....م...من ...دارم.....میم.. میمی..رم ...ولی...تو ..باید ..... زندگی ......
-هانوللللللل ((با داد و گریه))
مطمئن بودم که منظورش این بوده که من زنده بمونم پس منم زنده میمونم
(✯یک ماه بعد✯)
خدمتکار ولیعهد:کل اقامتگاه ولیعهد فقط نوشیدنی هست باید خودشو یجوری جمع کنه
-تو ذهنش : تمام خاطرات هر دقیقه تو سرم مرور میشه اما کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه خودمو بکشم به دریاچه رفتم و به آب نگاه کردم مثل همیشه همونجایی که عاشق هم شدیم به این داستان پایان میدم پریدم تو آب و این زندگی تموم شد✿
(☆ (☆پایان فصل اول
آفتاب
اڪَر تو را ببیند
طلوع را بہ تو میسِپارد
و چہ زیباست صبحی ڪہ
چشمانم روشـن شود
آن هـم با دیدن زیبایی تـو ☀️
۱.۱k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.