name:i will see u...
part:20
ا.ت اون زمان حتی توان راه رفتنش رو هم از فشار روحی از دست داد و کنترلی روی خودش نداشت چه برسه به دیدن دفن کردن جسد همسرش
از اون موقع تا الان بیشتر اوقات رو با چشای پر از اشک و با گریه بلند میشه از خواب،بدون اینکه خوابی دیده باشه...انگار هنوز اعضای بدنش از نبودن تهیونگ زار میزنن
با تکون خوردن یونگها و خندیدنش به گل هایی که اروم از روی درخت میریخت
ارون نگاهی به یونگها کرد و دوباره به سنگ قبر خیره شد.: حتی....زحمتی به خودت ندادی که بیای توی خوابم؟مگه نمیبینی دارم زجر میکشم....همش تقصیر توعه اگه ...
بغض کرد و بین بغض لب زد: اگه انقدر ترسو نبودی...الان زنده بودم...با هم یونگها رو بزرگ میکردیم....دلت به حالم نمیسوزه؟....چطور دلت اومد اخه؟....اون لبخند کوفتی اخر چی بود؟
یه اشک از گونه ا.ت پایین اومد: چرا لبخند زدی؟....خوشحال بودی که داری تنهام میزاری؟...ازت .... خیلی ناراحتم تهیونگم...ولی هنوزم دوست دارم....
یونگها با تعجب به اشک های ا.ت نگاه میکرد.
ا.ت: نگام نکن...از بابات عصبیم....روزی که به دنیا اومدی...پدر همه بالا سرشون بود...خوشحال بودن...مادر ها کنار همسرشون...من چی....منم میخواستم کنار یه نفر باشم...کنار یه نفر که خوشحالم کنه...نمیخواستم...
دیگه نمیتونست حرفی بزنه و اروم شروع به گریه کرد.
جیهوپ با دیدنش از دور سمتش اومد و اروم چهوا رو ازش گرفت: به فکر یونگها باش....گناه داره...
اروم از ا.ت فاصله گرفت و سمت ماشین رفت.
ا.ت: کی به فکر منه؟...هیچکس
بعد از مدتی از روی خاک بلند شد و سمت ماشین رفت.به زور دستش و بالا اورد و در ماشین رو باز کرد.
هوای گرم داخل ماشین نمیتونست بدن یخ زده اش رو حتی کمی هم گرم کنه.
نفس عمیقی کشید و یه یونگها که توی صندلی کودک خوابیده نگاهی کرد و دوبار به جلوش خیره شد.
جیهوپ: ا.ت؟
ا.ت نفس عمیقی کشید و به چشمای پف کرده اش هنوز هم به جلو خیره شده بود.
ابروهای جیهوپ از نگرانی توی هم بودن و برای لحظه ای از هم جدا نمیشدن.
سمت خونه حرکت کردن و بعد از رسیدن.ا.ت بدون ذره ای اهمیت به یونگها سمت در خونه قدم برداشت.جیهوپ با دیدن این صحنه سری به دوو طرف تکون داد و یونگها رو از عقب ماشین بیرون اورد و با قفل کردن ماشین سمت خونه رفت.
یونگها رو سریع توی تختش گذاشت و پرده ها رو کشید تا اتاق تاریک باشه.
سمت پذیرایی راه افتاد و به ا.ت که گوشه ی دیوار خونه نشسته و به زمین خیره شده نگاهی کرد.هیچوقت حاضر نبود ا.ت رو اینطوری ببینه.
سمت ا.ت رفت و نشست.
جیهوپ:ا.ت؟
اروم دست لاغر و سرد ا.ت که میلرزیدن رو بین دستاش گرفت و گرمشون کرد اما فایده ای نداشت،سرمای دست ا.ت به جیهوپ هم نفوذ کرد.
ا.ت نگاهی به چشمای نگران جیهوپ انداخت.
.
.
.
#سناریو
ا.ت اون زمان حتی توان راه رفتنش رو هم از فشار روحی از دست داد و کنترلی روی خودش نداشت چه برسه به دیدن دفن کردن جسد همسرش
از اون موقع تا الان بیشتر اوقات رو با چشای پر از اشک و با گریه بلند میشه از خواب،بدون اینکه خوابی دیده باشه...انگار هنوز اعضای بدنش از نبودن تهیونگ زار میزنن
با تکون خوردن یونگها و خندیدنش به گل هایی که اروم از روی درخت میریخت
ارون نگاهی به یونگها کرد و دوباره به سنگ قبر خیره شد.: حتی....زحمتی به خودت ندادی که بیای توی خوابم؟مگه نمیبینی دارم زجر میکشم....همش تقصیر توعه اگه ...
بغض کرد و بین بغض لب زد: اگه انقدر ترسو نبودی...الان زنده بودم...با هم یونگها رو بزرگ میکردیم....دلت به حالم نمیسوزه؟....چطور دلت اومد اخه؟....اون لبخند کوفتی اخر چی بود؟
یه اشک از گونه ا.ت پایین اومد: چرا لبخند زدی؟....خوشحال بودی که داری تنهام میزاری؟...ازت .... خیلی ناراحتم تهیونگم...ولی هنوزم دوست دارم....
یونگها با تعجب به اشک های ا.ت نگاه میکرد.
ا.ت: نگام نکن...از بابات عصبیم....روزی که به دنیا اومدی...پدر همه بالا سرشون بود...خوشحال بودن...مادر ها کنار همسرشون...من چی....منم میخواستم کنار یه نفر باشم...کنار یه نفر که خوشحالم کنه...نمیخواستم...
دیگه نمیتونست حرفی بزنه و اروم شروع به گریه کرد.
جیهوپ با دیدنش از دور سمتش اومد و اروم چهوا رو ازش گرفت: به فکر یونگها باش....گناه داره...
اروم از ا.ت فاصله گرفت و سمت ماشین رفت.
ا.ت: کی به فکر منه؟...هیچکس
بعد از مدتی از روی خاک بلند شد و سمت ماشین رفت.به زور دستش و بالا اورد و در ماشین رو باز کرد.
هوای گرم داخل ماشین نمیتونست بدن یخ زده اش رو حتی کمی هم گرم کنه.
نفس عمیقی کشید و یه یونگها که توی صندلی کودک خوابیده نگاهی کرد و دوبار به جلوش خیره شد.
جیهوپ: ا.ت؟
ا.ت نفس عمیقی کشید و به چشمای پف کرده اش هنوز هم به جلو خیره شده بود.
ابروهای جیهوپ از نگرانی توی هم بودن و برای لحظه ای از هم جدا نمیشدن.
سمت خونه حرکت کردن و بعد از رسیدن.ا.ت بدون ذره ای اهمیت به یونگها سمت در خونه قدم برداشت.جیهوپ با دیدن این صحنه سری به دوو طرف تکون داد و یونگها رو از عقب ماشین بیرون اورد و با قفل کردن ماشین سمت خونه رفت.
یونگها رو سریع توی تختش گذاشت و پرده ها رو کشید تا اتاق تاریک باشه.
سمت پذیرایی راه افتاد و به ا.ت که گوشه ی دیوار خونه نشسته و به زمین خیره شده نگاهی کرد.هیچوقت حاضر نبود ا.ت رو اینطوری ببینه.
سمت ا.ت رفت و نشست.
جیهوپ:ا.ت؟
اروم دست لاغر و سرد ا.ت که میلرزیدن رو بین دستاش گرفت و گرمشون کرد اما فایده ای نداشت،سرمای دست ا.ت به جیهوپ هم نفوذ کرد.
ا.ت نگاهی به چشمای نگران جیهوپ انداخت.
.
.
.
#سناریو
۶.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.