فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆¹⁸
+: خب، من فقط میخوام که زنده باشم! میخوام زندگی کنم. چیزی که حقش رو از بچگی پدر عوضیم ازم گرفت. معلومه که حاضر نیستم براش یه قدمی بردارم.
_: یعنی منظورت اینکه به ما اعتماد کردی؟
+: شما ها خود قدرتین. بهتون اعتماد کردم چون کسی که قدرتمند باشه کاری نمیکنه که از چشم بیوفته!
_: پس یعنی اون شیشه رو هم از قصد شکوندی؟
: نه خب فقط کمی هول شدم.
_: ولی به عنوان کسی که میتونه از اول اونو بسازه حتما هم باید میدونستی که چجوری جاشو از زمین پاک کنی‽
+:گفتم که! فقط هول شدم. حالا میشه بریم که من بتونم به کارم برسم!؟
پا تند کرد و از کنار پسرک گذشت.
جونگکوک همون طور که کنار چارچوب در وایساده بود، وقتی که دخترک از بغلش گذشت کمی صبر کرد و آروم گفت:
_: دختره ی خودسر!.....
آروم حرکت کرد و به سمت آسانسور رفت که دید ات دست به سینه کنار آسانسور وایساده و به پایین نگاه میکنه.
• • •
( ات: جونگکوک:_ پدرجونگکوک:$ جیمین:÷)
$: حالا میتونی بشازیش یا نه؟(مرموز)
+: معلومه! اون چیزایی که گفتمو برام بیارین انجامش میدم.
$: خوبه...چقدر طول میکشه؟
+: نمیدونم. ساختش ساده به نظر میاد، ولی عمل اومدنش یکمی طول میکشه.
÷: مثلا چقدر؟
+: شاید یه هفته. اونم تازه توی بهترین فضا و دما!
$: همشو فراهم میکنم! فقط تو باید بتونی اونو برام بسازی!
+: قول دادم!
همهی اون مواد و وسایلی که میخواست رو براش آوردن.
$: خیلی خب. من و جیمین میریم. جونگکوک حواست بهش باشه!
جونگکوک همون طور که روی مبل لم داده بود با حرف باباش صاف شد رو مبل نشست.
_: چی!!؟ چرا من!؟ این همه آدم داری خو یکی دیگه رو بزار! اصلا چرا جیمین باید بیاد خونه ولی من اینجا بمونم؟
$: 1......
جونگکوک با آه و ناله🌚 دوباره رو مبل ولو شد.
$: این پسر چند وقت دیگه عروسیشه!
_: ینی منم زن بگیرم دیگه بهم پیله نمیکنی؟ از صب تاحالا دارم مث چی کار میکنم!....
$: 2 تو کوچیک تری انرژیت بیشتره!
_: به جون خودت نیست.(آروم جوری که باباش خوب نشنوه.)
$: خیلیخب ما میریم. تو کارتو درست انجام بده! تو هم حواستباشهبهش!
_: 😑💔.
یکم از اینکه باباش رفت گذشت.
بیحال نشسته بود و از دور به دخترک نگاه میکرد.
دیگه خیلی خسته بود. رفت و به یکی از نگهبانا گفت که به جاش حواسش به ات باشه.
جونگکوک: چشم ازش برنمیداری! یه تار مو هم اگه ازش کم بشه بلایی سرت میارم که آرزوی مرگ کنی!
نگهبان: چشم آقا.
پیچوند و برگشت خونهی خودش.
اون هنوز هم همون بد بویی بود که دخترا براش صف میکشیدن.
باباش برای مخفی کردن خودش و کاریی که میکرد کمپانی رو تاسیس کرد که جیکی توش خیلی معروف بود.
روی خیلی از مجله ها میتونستی عکسشو ببینی.
ولی هیچکسی خبر نداشت که اون میتونه چقدر شیطان باشه.....
پارت بعد فردا میذارم.💜🫐
+: خب، من فقط میخوام که زنده باشم! میخوام زندگی کنم. چیزی که حقش رو از بچگی پدر عوضیم ازم گرفت. معلومه که حاضر نیستم براش یه قدمی بردارم.
_: یعنی منظورت اینکه به ما اعتماد کردی؟
+: شما ها خود قدرتین. بهتون اعتماد کردم چون کسی که قدرتمند باشه کاری نمیکنه که از چشم بیوفته!
_: پس یعنی اون شیشه رو هم از قصد شکوندی؟
: نه خب فقط کمی هول شدم.
_: ولی به عنوان کسی که میتونه از اول اونو بسازه حتما هم باید میدونستی که چجوری جاشو از زمین پاک کنی‽
+:گفتم که! فقط هول شدم. حالا میشه بریم که من بتونم به کارم برسم!؟
پا تند کرد و از کنار پسرک گذشت.
جونگکوک همون طور که کنار چارچوب در وایساده بود، وقتی که دخترک از بغلش گذشت کمی صبر کرد و آروم گفت:
_: دختره ی خودسر!.....
آروم حرکت کرد و به سمت آسانسور رفت که دید ات دست به سینه کنار آسانسور وایساده و به پایین نگاه میکنه.
• • •
( ات: جونگکوک:_ پدرجونگکوک:$ جیمین:÷)
$: حالا میتونی بشازیش یا نه؟(مرموز)
+: معلومه! اون چیزایی که گفتمو برام بیارین انجامش میدم.
$: خوبه...چقدر طول میکشه؟
+: نمیدونم. ساختش ساده به نظر میاد، ولی عمل اومدنش یکمی طول میکشه.
÷: مثلا چقدر؟
+: شاید یه هفته. اونم تازه توی بهترین فضا و دما!
$: همشو فراهم میکنم! فقط تو باید بتونی اونو برام بسازی!
+: قول دادم!
همهی اون مواد و وسایلی که میخواست رو براش آوردن.
$: خیلی خب. من و جیمین میریم. جونگکوک حواست بهش باشه!
جونگکوک همون طور که روی مبل لم داده بود با حرف باباش صاف شد رو مبل نشست.
_: چی!!؟ چرا من!؟ این همه آدم داری خو یکی دیگه رو بزار! اصلا چرا جیمین باید بیاد خونه ولی من اینجا بمونم؟
$: 1......
جونگکوک با آه و ناله🌚 دوباره رو مبل ولو شد.
$: این پسر چند وقت دیگه عروسیشه!
_: ینی منم زن بگیرم دیگه بهم پیله نمیکنی؟ از صب تاحالا دارم مث چی کار میکنم!....
$: 2 تو کوچیک تری انرژیت بیشتره!
_: به جون خودت نیست.(آروم جوری که باباش خوب نشنوه.)
$: خیلیخب ما میریم. تو کارتو درست انجام بده! تو هم حواستباشهبهش!
_: 😑💔.
یکم از اینکه باباش رفت گذشت.
بیحال نشسته بود و از دور به دخترک نگاه میکرد.
دیگه خیلی خسته بود. رفت و به یکی از نگهبانا گفت که به جاش حواسش به ات باشه.
جونگکوک: چشم ازش برنمیداری! یه تار مو هم اگه ازش کم بشه بلایی سرت میارم که آرزوی مرگ کنی!
نگهبان: چشم آقا.
پیچوند و برگشت خونهی خودش.
اون هنوز هم همون بد بویی بود که دخترا براش صف میکشیدن.
باباش برای مخفی کردن خودش و کاریی که میکرد کمپانی رو تاسیس کرد که جیکی توش خیلی معروف بود.
روی خیلی از مجله ها میتونستی عکسشو ببینی.
ولی هیچکسی خبر نداشت که اون میتونه چقدر شیطان باشه.....
پارت بعد فردا میذارم.💜🫐
۷.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.