طلسم عشق خون آشام پارت ۱۸ ( آخر )
اصلا ایندفعه حالم خوب نبود...
تهیونگ:ا/ت اینجوری نمیشه باید بریم دکتر شاید چیزیت شده باشه.
با تهیونگ رفتیم دکتر تو صف نشسته بودیم تا اسممون رو صدا بزنن.نوبتمون شد و رفتیم تو پیش دکتر...
به دکتر توضیح دادم ک سر چی حالم بد میشه و دکتر گفت ک باید چندتا آزمایش بدم.
بعد از یکی دوروز بهم زنگ زدن و گفتن ک جواب آزمایشم اومده و باید برم بگیرم تو اینیکیدوروز بازم حالم بد میشد اما منتظر جواب آزمایشم بودم.
با تهیونگ رفتمبرای جواب آزمایش
جواب آزمایشم رو گرفتم و اومدبم بیرون تو حیاط بیمارستان تا جواب رو ببینیم،رو صندلی ای ک تو حیاط بود نشستیم و پاکت رو باز کردیم و کاغذی ک توش بود روبیرون آوردیم.
جوابارو خوندم....
ا/ت:تهیونگ؟!...من دارم درست میبینم؟
تهیونگ:چی؟ بده ببینم...چی نوشته؟
من فقط همینطور تهیونگ رو نگاه مبکردم تا بهم بگه ک من درست خوندم یانه!
تهیونگ:ا/ت...باورم نمبشه...من دارم خواب میبینم؟؟؟
ا/ت:تهیونگ...من خودمم دارم از تو میپرسم...
تهیونگ:یعنی...یعنی من دارم....دارم بابا میشم.؟؟؟
من فقط ب تهیونگ نگاه میکردم ک از ذوق توچشاش اشک جمع شده بود.
ا/ت:واای مگه میشه؟؟؟اخه ب همین راحتی؟؟
تهیونگ:به همین راحتی؟دیگچیکار باید میکردیم ک نکردیم ا/ت؟معلومه ک جواب اون شبایی ک باهم داشتیم اینمیشه.
ا/ت:واای تهیونگ باورمنمیشه...یعنی منو تو داریم مامان وبابا میشیم؟؟؟
تهیونگ منو نگاه کرد و بقلم کرد و همبنطور گریهمیکردیم...
بلند شدیم راه افتادیم ب سمت عمارت...
توراه ب این فکر میکردیمک چجوری این خبر رو ب پسرا بدیم...
کلی فکر کردیم اما به نتیجه ی زیاد خوبی نرسیدیم...
بالاخره رسیدیم ب عمارت...
پسرا رو دیدیم ک از قیافه هایی ک برامون گرفته بودن معلوم بود منتظر جواب هستن ک بگیم بهشون جواب آزمایش چی شده. رفتیم بالا لباسامونو عوض کردیم و اومدیم سر میز شام نشستیم...
پسرا هنوز بهمون نگاه میکردن ک چی شده...
اومدم اولین غذا رو بزارم تو دهنم ک....
از شدت شوریه غذا نتونستم طاقت بیارم و رفتم سمت ظرفشویی غذارو انداخت بیرون.
ا/ت«باصدای بلند اما تقریبا بالحن شوخی»:جییییین.این چیه میدی به خورد ما اخهه.ناسلامتی داری عمو میشی.باید حوایت رو جمع کنی...
جین:ببخشید داشتم اون لحظه با نامجون حرف میزدم ک حواسم رو پرت کرد و اشتباه زیاد نمک زدم و غذا...وایسا ببینم...عمو ؟؟؟دارم عمو میشم؟؟؟یعنی چی؟؟ا/ت منظورت چیه؟؟؟
من فقط وایسادم و با صورتی خندون جین رو نگاه کردم...
پسرا:اینجا چ خبره؟
تهیونگ:ا/ت ک گفت دارین عمو میشین.
پسرا فقط تعجب کرده بودن و مارو نگاه میکردن و اصلا باورشون نمیشد...از سر شامبلند شدن و اومدن بقلمون کردن...
شاممون روخوردیم و با تهیونگ رفتم تو اتاقمون...
ا/ت:تهیونگ....دکتر گفت ک باید...
تهیونگ:ا/ت اینجوری نمیشه باید بریم دکتر شاید چیزیت شده باشه.
با تهیونگ رفتیم دکتر تو صف نشسته بودیم تا اسممون رو صدا بزنن.نوبتمون شد و رفتیم تو پیش دکتر...
به دکتر توضیح دادم ک سر چی حالم بد میشه و دکتر گفت ک باید چندتا آزمایش بدم.
بعد از یکی دوروز بهم زنگ زدن و گفتن ک جواب آزمایشم اومده و باید برم بگیرم تو اینیکیدوروز بازم حالم بد میشد اما منتظر جواب آزمایشم بودم.
با تهیونگ رفتمبرای جواب آزمایش
جواب آزمایشم رو گرفتم و اومدبم بیرون تو حیاط بیمارستان تا جواب رو ببینیم،رو صندلی ای ک تو حیاط بود نشستیم و پاکت رو باز کردیم و کاغذی ک توش بود روبیرون آوردیم.
جوابارو خوندم....
ا/ت:تهیونگ؟!...من دارم درست میبینم؟
تهیونگ:چی؟ بده ببینم...چی نوشته؟
من فقط همینطور تهیونگ رو نگاه مبکردم تا بهم بگه ک من درست خوندم یانه!
تهیونگ:ا/ت...باورم نمبشه...من دارم خواب میبینم؟؟؟
ا/ت:تهیونگ...من خودمم دارم از تو میپرسم...
تهیونگ:یعنی...یعنی من دارم....دارم بابا میشم.؟؟؟
من فقط ب تهیونگ نگاه میکردم ک از ذوق توچشاش اشک جمع شده بود.
ا/ت:واای مگه میشه؟؟؟اخه ب همین راحتی؟؟
تهیونگ:به همین راحتی؟دیگچیکار باید میکردیم ک نکردیم ا/ت؟معلومه ک جواب اون شبایی ک باهم داشتیم اینمیشه.
ا/ت:واای تهیونگ باورمنمیشه...یعنی منو تو داریم مامان وبابا میشیم؟؟؟
تهیونگ منو نگاه کرد و بقلم کرد و همبنطور گریهمیکردیم...
بلند شدیم راه افتادیم ب سمت عمارت...
توراه ب این فکر میکردیمک چجوری این خبر رو ب پسرا بدیم...
کلی فکر کردیم اما به نتیجه ی زیاد خوبی نرسیدیم...
بالاخره رسیدیم ب عمارت...
پسرا رو دیدیم ک از قیافه هایی ک برامون گرفته بودن معلوم بود منتظر جواب هستن ک بگیم بهشون جواب آزمایش چی شده. رفتیم بالا لباسامونو عوض کردیم و اومدیم سر میز شام نشستیم...
پسرا هنوز بهمون نگاه میکردن ک چی شده...
اومدم اولین غذا رو بزارم تو دهنم ک....
از شدت شوریه غذا نتونستم طاقت بیارم و رفتم سمت ظرفشویی غذارو انداخت بیرون.
ا/ت«باصدای بلند اما تقریبا بالحن شوخی»:جییییین.این چیه میدی به خورد ما اخهه.ناسلامتی داری عمو میشی.باید حوایت رو جمع کنی...
جین:ببخشید داشتم اون لحظه با نامجون حرف میزدم ک حواسم رو پرت کرد و اشتباه زیاد نمک زدم و غذا...وایسا ببینم...عمو ؟؟؟دارم عمو میشم؟؟؟یعنی چی؟؟ا/ت منظورت چیه؟؟؟
من فقط وایسادم و با صورتی خندون جین رو نگاه کردم...
پسرا:اینجا چ خبره؟
تهیونگ:ا/ت ک گفت دارین عمو میشین.
پسرا فقط تعجب کرده بودن و مارو نگاه میکردن و اصلا باورشون نمیشد...از سر شامبلند شدن و اومدن بقلمون کردن...
شاممون روخوردیم و با تهیونگ رفتم تو اتاقمون...
ا/ت:تهیونگ....دکتر گفت ک باید...
۱۶۲.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.