"فیلم ترسناک،زندگی وحشتناک p4"
کارینا:صبح فردا شد. تا صبح داشتم با شوگا تمرین میکردم. خیلی خسته بودم ولی باید زودتر میرفتم به جنگل. آخه راهم هم خیلی طولانی بود . نمیتونم بگم نترسیدم ولی باید برای جونمم که شده اونو بکشم. نامجو بهم گفته بود که مواظبم هستن.یه چند تا خرت و پرت که به نظرم میومد می تونه کمکم کنه از بقیه قرض گرفتم و رفتم طبقه پایین. بچه ها همشون جلوی در بودن. هوپی: مواظب خودت باش! نامجون: ترسهات رو کنترل کن(خیلی اروم ) با همشون خداحافظی کردم . وقتی از خونه شون خارج شدم شوگا گفت: همه چیزایی که گفتم رو یادت باشه! لبخندی زدم. نقشم رو از توی کیفم برداشتم . برای اینکه به جنگل ترس میرسد باید از سمت راست میرفتم . یکی دو ساعت راه رفتم. خیلی خسته بودم . روی تخته سنگی نشستم و یکم آب خوردم. یه صدای اومد.....همه جا رو با دقت نگاه کردم. آینا دیگه چین؟!! هزار تا چشم داشتن به من نگاه می کردن. ضربان قلبم تند تر شد . فرار کردم و فرار کردم و فرار ..... سرعتم رو بیشتر کردم و پشت یه درخت قایم شدم. عرق ازم سرازیر بود انگار از حموم در اومدم. یکم که دقت کردم دیگه همون تخته سنگه که روش نشسته بودم اینجاس ...همون جای اولم بودم! و همون چشا هم داشتن نگام میکردن... اینکه بهم زل بزنن بزرگترین ترس من بود. سر جام میخکوب شدم .یاد حرف نامجون افتادم ترس هات رو کنترل کن! همین بود باید نمی ترسیدم . سعی کردم تو ذهنم اهنگ بخونم . داشت جواب میداد دیگه نمی ترسیدم و چشا هم داشتن ناپدید می شدن. چند تا بوته کنار رفتن . انگار میخواستم راه خروج رو نشونم بدن. رفتم . به انتهای جنگل رسیده بودم. درست جلوی چشمم یه خونه ترسناک و قدیمی بود و صدای آواز ترسناکی ازش می اومد.اروم نزدیک شدم و از پنجره توی خونه رو نگاه کردم. یه دختر بود. یه دختر با موهای وز و سیاه. عقب عقل رفتم . این حتما بلاتریکس بود . خواستم دور بشم که دستم یه گلدون سیاهی خورد و افتاد زمین و شکست! صدای آواز قطع شد. از ترس سر جام میخکوب شده بودم و نفسم تند شده بود. در باز شد و بلاتریکس اومد بیرون. تو چشم هم دیگه زل زدیم. گفت: وای وای وای ببین کی اینجاس یه انسان کوچولو موچولو . و نیشخند ترسناکی زد. چوب دستی رو در آورد و یه چیزی گفت و بعد..... بی حس رو زمین افتادم!
۲.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.