پارت 10
ت: : ر جعبرو باز کردم توش یه جفت کفش بچه با یه لباس بچه بود
کنارشم یه نامه بود
نامرو باز کردم
نوشته بود: به زودی اینو تن بچت میبینم
فک نمیکردم همچین کاری کنه
شوگا: خبریه که همچین چیزی برات فرستاده
هیونجین: حتما خبریه که فرستاده
_نه خبری نیست جریان دیشبه که میگفت باید بچه دار بشی
جونگ کوک: یعنی واقعا میخواد بچه دار بشی
_ پس چی چرا فک کردی یه دفعه ای ازدواج کردم
به نظرت عاشقش بودم که ازدواج کردم
اصلا عکسی به جز اون عکس عروسی
ازش گذلشتم تو پیجم
اونم چون
زشت بود ازدواج کنم چیزی نزارم گذاشتم
فلیکس: یعنی شما همو دوست ندارین
_ نه ما هیچ حسی نسبت به هم نداریم
الکی مامان باباهامون شلوغش کردن
سوبین: پس چرا مخالفت نکردی با ازدواج
_ من مجبور شدم اون موقع
سودمون داشت کم میشد
و ازدواج بهس کمک میکرد
از طرفی مامانم خیلی میگفت
و میگفت خیلی دختر خوبیه
و اینا
من نمیتونستم مخالفت کنم
بعد ازدواجم سودم و فالوورلم چندین برابر شدن
ولی نمیدونم که اونو چطوری راضیش کردن
جین: یعنی الان مشکلی ندارین باهم
_نه باهم مشکلی نداریم
ویو یوری
گوشیم زنگ میخورد مامانم بود
مامان یوری: من و مامان تهیونگ داریم میایم اونجا
+اوکی
سریع رفتم لباسم و عوض کردم
چند تا خوراکیو شیرینی و اینا چیدم
یه کیک درست کردم
براشون قهوه و چایی درست کردم
به هر حال درسته
ازدواج الکی بوده ولی بازم مادر شوهرمه
باید ازش پزیرایی کنم
با این حال پدر و مادر تهیونگ آدمای خوبی بودن
و فقط میخواستن
پسرشون خوشبخت بشه
آماده شدم همچیم آماده بود
نشستم رو مبل رفتم تو گوشیم صدای زنگ اومد
رفتم درو باز کردم
+سلام خوبین
(مامان تهیونگ و م ت مینویسم مامان یوری هم م ی مینویسم)
م ت: ممنون عزیزم
م ی: مرسی
+بیاین داخل
رفتن نشستن
ازشون پذیرایی کردم و خودمم نشستم کنارشون
م ت:........
کنارشم یه نامه بود
نامرو باز کردم
نوشته بود: به زودی اینو تن بچت میبینم
فک نمیکردم همچین کاری کنه
شوگا: خبریه که همچین چیزی برات فرستاده
هیونجین: حتما خبریه که فرستاده
_نه خبری نیست جریان دیشبه که میگفت باید بچه دار بشی
جونگ کوک: یعنی واقعا میخواد بچه دار بشی
_ پس چی چرا فک کردی یه دفعه ای ازدواج کردم
به نظرت عاشقش بودم که ازدواج کردم
اصلا عکسی به جز اون عکس عروسی
ازش گذلشتم تو پیجم
اونم چون
زشت بود ازدواج کنم چیزی نزارم گذاشتم
فلیکس: یعنی شما همو دوست ندارین
_ نه ما هیچ حسی نسبت به هم نداریم
الکی مامان باباهامون شلوغش کردن
سوبین: پس چرا مخالفت نکردی با ازدواج
_ من مجبور شدم اون موقع
سودمون داشت کم میشد
و ازدواج بهس کمک میکرد
از طرفی مامانم خیلی میگفت
و میگفت خیلی دختر خوبیه
و اینا
من نمیتونستم مخالفت کنم
بعد ازدواجم سودم و فالوورلم چندین برابر شدن
ولی نمیدونم که اونو چطوری راضیش کردن
جین: یعنی الان مشکلی ندارین باهم
_نه باهم مشکلی نداریم
ویو یوری
گوشیم زنگ میخورد مامانم بود
مامان یوری: من و مامان تهیونگ داریم میایم اونجا
+اوکی
سریع رفتم لباسم و عوض کردم
چند تا خوراکیو شیرینی و اینا چیدم
یه کیک درست کردم
براشون قهوه و چایی درست کردم
به هر حال درسته
ازدواج الکی بوده ولی بازم مادر شوهرمه
باید ازش پزیرایی کنم
با این حال پدر و مادر تهیونگ آدمای خوبی بودن
و فقط میخواستن
پسرشون خوشبخت بشه
آماده شدم همچیم آماده بود
نشستم رو مبل رفتم تو گوشیم صدای زنگ اومد
رفتم درو باز کردم
+سلام خوبین
(مامان تهیونگ و م ت مینویسم مامان یوری هم م ی مینویسم)
م ت: ممنون عزیزم
م ی: مرسی
+بیاین داخل
رفتن نشستن
ازشون پذیرایی کردم و خودمم نشستم کنارشون
م ت:........
۷.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.