A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۸
ـ خوشبختم تارا اسم من سلمازه. من مسئول شما هستم. هر سوالی داشتی از من بپرس.
بعد هم رو کرد به مردی که پشت سرش بود و گفت :ایشون هم مسئول عبور دادن شما از مرزه.
نگاهی به مرده کردم که لبخندی زد و گفت :اسم
من هرمیسه امیدوارم توی سفر مشکلی ایجاد نکنی.
نگاهی به هرمیس انداختم. قد بلندی داشت. چشم و ابرو هاش مشکی بود. بینی عقابی و لب های متوسطی
داشت. در کل خوب بود.
همراه سلماز و بقیه ی دختر ها وارد خونه شدیم.
چند نفر داخل خونه بودند که کیف های مارو گرفتند و مشغول بررسی شدند.
سلماز یک گوشه ایستاد و گفت :چیز های اضافه مثل موبایل، ماشین حساب، لوازم آرایشی، طلا و
پول نباید همراهتون باشه.
خدا رو شکر من هیچ کدوم از این وسایل رو برنداشته بودم .بعد از حدود بیست دقیقه که تمام کیف ها بررسی
شد ،سلماز همه ی ما رو سوار ماشین کرد.
رو به سلماز کردم و پرسیدم :الان کجا میریم؟
سلماز :میریم جنوب .از اونجا میریم اونور.
سرم رو تکون دادم و سر جام نشستم. دختر ها تقسیم شده بودند. من و سارا و سلماز و دو تا دختر
دیگه توی یک ماشین بودم، پنج تا دختر دیگه هم توی یک ماشین دیگه .دوتا از مرد ها که حالا فهمیدم محافظ
هستند هم توی یک ماشین دیگه نشستند .ماشین ها لیفان ایکس شصت به رنگ سفید بودند. هر سه تا ماشین
پشت سر هم توی جاده در حال حرکت بودند .تا ساعت یازده شب ماشین ها بدون توقف حرکت میکردند. حتی
برای ناهار هم نایستادند.
توی ماشین نفری یک ساندویچ به عنوان ناهار خوردیم و تا ساعت یازده دیگه چیزی
نخوردیم. راس ساعت یازده جلوی یک خونه متوقف شدیم.
سلماز رو کرد به ما و گفت :پیاده شین. امشب رو اینجا
میمونیم اما فردا راس ساعت شش دوباره حرکت میکنیم.
#پارت۸
ـ خوشبختم تارا اسم من سلمازه. من مسئول شما هستم. هر سوالی داشتی از من بپرس.
بعد هم رو کرد به مردی که پشت سرش بود و گفت :ایشون هم مسئول عبور دادن شما از مرزه.
نگاهی به مرده کردم که لبخندی زد و گفت :اسم
من هرمیسه امیدوارم توی سفر مشکلی ایجاد نکنی.
نگاهی به هرمیس انداختم. قد بلندی داشت. چشم و ابرو هاش مشکی بود. بینی عقابی و لب های متوسطی
داشت. در کل خوب بود.
همراه سلماز و بقیه ی دختر ها وارد خونه شدیم.
چند نفر داخل خونه بودند که کیف های مارو گرفتند و مشغول بررسی شدند.
سلماز یک گوشه ایستاد و گفت :چیز های اضافه مثل موبایل، ماشین حساب، لوازم آرایشی، طلا و
پول نباید همراهتون باشه.
خدا رو شکر من هیچ کدوم از این وسایل رو برنداشته بودم .بعد از حدود بیست دقیقه که تمام کیف ها بررسی
شد ،سلماز همه ی ما رو سوار ماشین کرد.
رو به سلماز کردم و پرسیدم :الان کجا میریم؟
سلماز :میریم جنوب .از اونجا میریم اونور.
سرم رو تکون دادم و سر جام نشستم. دختر ها تقسیم شده بودند. من و سارا و سلماز و دو تا دختر
دیگه توی یک ماشین بودم، پنج تا دختر دیگه هم توی یک ماشین دیگه .دوتا از مرد ها که حالا فهمیدم محافظ
هستند هم توی یک ماشین دیگه نشستند .ماشین ها لیفان ایکس شصت به رنگ سفید بودند. هر سه تا ماشین
پشت سر هم توی جاده در حال حرکت بودند .تا ساعت یازده شب ماشین ها بدون توقف حرکت میکردند. حتی
برای ناهار هم نایستادند.
توی ماشین نفری یک ساندویچ به عنوان ناهار خوردیم و تا ساعت یازده دیگه چیزی
نخوردیم. راس ساعت یازده جلوی یک خونه متوقف شدیم.
سلماز رو کرد به ما و گفت :پیاده شین. امشب رو اینجا
میمونیم اما فردا راس ساعت شش دوباره حرکت میکنیم.
۳.۰k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.