پارت 14
بچه ها اینجا پارک جیهون هستن که به دلیل سرطان معده فوت کردن
__________________________________________________________________
وقتی جیمین رفت از فرصت استفاده کردی که بری عمارتو دید بزنی سریع رفتی از پله ها که میرفتی پایین یه دختره جلو چشمات اومد
+چرا نمیری کاراتو کنی تازه واردی
_درست بحرف
+نکنه ا. ت تویی( با ذوق الکی)
_خودمم که چی بشه
+وای یعنی تو همون کوچولو بودی چه بزرگ شدی
بعد محکم بقلت کرد
_شما کی هستید؟
+واقعا منو یادت نمیاد 8 سالت بود اومدیم خونتون منم مینی
_واقعاااا
بعدا بقلش کردی
+بکیهون خوبه
_ جییهوننننن کجاست
فلش بک
صبح بیدار شدی مامانت یکم نگران بود
_مامانی چی شده
+هیچی عزیزم عمو و عمت میخوان بیان خونمون امروز عصر میترسم باهاشون نسازی
_نه مامان جون نگران نباش
+ممنونم عزیز دلم راستی عصر میان
_باشههه
رفتی بلاخره تا عصر سر کردی که یکدفعه صدای زنگ اومد بالا موندی تا مامانت صدات کنه بیای پایین که انگار نفهمیدی
+ا.ت عزیزم پس چرا نمیای
با تردید رفتی پایین و نشستی روی یه مبل و خیلی جدی سلام کردی یه پسر یه دختر هم باهاشون بود به پسره میخورد 13 سالش باشه به دختره میخورد 10 سالش باشه
عمت ×سلام دختر خانم خوشگل حالت چطوره
_خوبم ممنون شما چطورین
×منم خوبم راستی این دختر من مینی هستش
_سلام مینی
÷سلام میشه اسمتو بدونم
_اوهوم ا. ت
بعدش یه مرده گفت
=سلام برادر زاده ی عزیزم خوبی
_سلام بله شما چطور
=منم با دیدن تو حالم خوب شد
زن عموت∆ سلام چه خوشگلی عزیزم من زن عموت هستم
شوهر عمت:منم شوهر عمت هستم عزیزم
همه خودشونو معرفی کردن بجز یکی همون پسره خیلی سرد بود بلند شد و گفت
√سلام من جیمینم میشم پسر عموت
_سلام
یکدفعه زنگ خورد یادم رفته بود بکیهون و جیهون قراره بیان( جیهون پسر خالشه که خیلی باهم خوبن و همدیگه رو دوست دارن بکیهون هم باهاش خیلی خوبه بکیهون 14 هم سالشه جیهون 11 سالش بکیهون هم پسر خالشه )میخواستیم مامان رو سوپرایز کنیم بریم آکواریوم
درو باز کردم
_جیهونننن دلم برات تنگ شده بود
بعد بغلش کردی محکم
جیهون×منم ولی خفه شدم خوشگل خانوم
بکیهون÷مهمون دارید
_اره عمه ام و عموم اومدن
×یادت رفته بود به ما میگفتی که کنسلش کنیم
_خوب یادم نبود ببخشید
×اشکالی نداره
مامان√بچه ها شما کی اومدید
×خاله قرار بود خیر سرمون سوپرایزت کنیم بریم آکواریوم
√مامانت هم هست
×اونا رفتن بلیط بخرن
√بیاین تو
جیهون دستشو گذاشت روی گردنت و باهم رفتید مامانت رفت نشست جیهونم اومد پیش تو هی باهم میخندیدید جیمینم بدجوری بهتون نگاه میکرد مامانت قضیه رو گفت
عمت ^خوب ما میریم شما هم برید
مامانت√نه من زنگ زدم چندتا بلیط دیگه بخرن باهم بریم
زن عموت¢ زحمت میشه
√نه ا. ت بچه ها رو ببر طبقه ی بالا توی اتاقت تا صدات کنیم بیاید بریم
_باشه مامان بکیهون بدو بیا میخوام بهت عروسک بدم عروسک بازی کنیم
÷نهه بریم
×بچه ها چرا شما نمیایید
مینی=الان میایم جیمینا بدو بیا
رفتید توی اتاق جیمین نشسته بود روی تختت توهم داشتی به جیهون میگفتی که درستون کجاست و چقدر سخته اونم هی مسخرت میکرد و میگفت بزار به کتاب های من برسی توهم میزدیش که یکدفعه جیمین اومد
+بچه ها نظرتون چیه سنتون و علایقتون رو بگید
__________________________________________________________________
وقتی جیمین رفت از فرصت استفاده کردی که بری عمارتو دید بزنی سریع رفتی از پله ها که میرفتی پایین یه دختره جلو چشمات اومد
+چرا نمیری کاراتو کنی تازه واردی
_درست بحرف
+نکنه ا. ت تویی( با ذوق الکی)
_خودمم که چی بشه
+وای یعنی تو همون کوچولو بودی چه بزرگ شدی
بعد محکم بقلت کرد
_شما کی هستید؟
+واقعا منو یادت نمیاد 8 سالت بود اومدیم خونتون منم مینی
_واقعاااا
بعدا بقلش کردی
+بکیهون خوبه
_ جییهوننننن کجاست
فلش بک
صبح بیدار شدی مامانت یکم نگران بود
_مامانی چی شده
+هیچی عزیزم عمو و عمت میخوان بیان خونمون امروز عصر میترسم باهاشون نسازی
_نه مامان جون نگران نباش
+ممنونم عزیز دلم راستی عصر میان
_باشههه
رفتی بلاخره تا عصر سر کردی که یکدفعه صدای زنگ اومد بالا موندی تا مامانت صدات کنه بیای پایین که انگار نفهمیدی
+ا.ت عزیزم پس چرا نمیای
با تردید رفتی پایین و نشستی روی یه مبل و خیلی جدی سلام کردی یه پسر یه دختر هم باهاشون بود به پسره میخورد 13 سالش باشه به دختره میخورد 10 سالش باشه
عمت ×سلام دختر خانم خوشگل حالت چطوره
_خوبم ممنون شما چطورین
×منم خوبم راستی این دختر من مینی هستش
_سلام مینی
÷سلام میشه اسمتو بدونم
_اوهوم ا. ت
بعدش یه مرده گفت
=سلام برادر زاده ی عزیزم خوبی
_سلام بله شما چطور
=منم با دیدن تو حالم خوب شد
زن عموت∆ سلام چه خوشگلی عزیزم من زن عموت هستم
شوهر عمت:منم شوهر عمت هستم عزیزم
همه خودشونو معرفی کردن بجز یکی همون پسره خیلی سرد بود بلند شد و گفت
√سلام من جیمینم میشم پسر عموت
_سلام
یکدفعه زنگ خورد یادم رفته بود بکیهون و جیهون قراره بیان( جیهون پسر خالشه که خیلی باهم خوبن و همدیگه رو دوست دارن بکیهون هم باهاش خیلی خوبه بکیهون 14 هم سالشه جیهون 11 سالش بکیهون هم پسر خالشه )میخواستیم مامان رو سوپرایز کنیم بریم آکواریوم
درو باز کردم
_جیهونننن دلم برات تنگ شده بود
بعد بغلش کردی محکم
جیهون×منم ولی خفه شدم خوشگل خانوم
بکیهون÷مهمون دارید
_اره عمه ام و عموم اومدن
×یادت رفته بود به ما میگفتی که کنسلش کنیم
_خوب یادم نبود ببخشید
×اشکالی نداره
مامان√بچه ها شما کی اومدید
×خاله قرار بود خیر سرمون سوپرایزت کنیم بریم آکواریوم
√مامانت هم هست
×اونا رفتن بلیط بخرن
√بیاین تو
جیهون دستشو گذاشت روی گردنت و باهم رفتید مامانت رفت نشست جیهونم اومد پیش تو هی باهم میخندیدید جیمینم بدجوری بهتون نگاه میکرد مامانت قضیه رو گفت
عمت ^خوب ما میریم شما هم برید
مامانت√نه من زنگ زدم چندتا بلیط دیگه بخرن باهم بریم
زن عموت¢ زحمت میشه
√نه ا. ت بچه ها رو ببر طبقه ی بالا توی اتاقت تا صدات کنیم بیاید بریم
_باشه مامان بکیهون بدو بیا میخوام بهت عروسک بدم عروسک بازی کنیم
÷نهه بریم
×بچه ها چرا شما نمیایید
مینی=الان میایم جیمینا بدو بیا
رفتید توی اتاق جیمین نشسته بود روی تختت توهم داشتی به جیهون میگفتی که درستون کجاست و چقدر سخته اونم هی مسخرت میکرد و میگفت بزار به کتاب های من برسی توهم میزدیش که یکدفعه جیمین اومد
+بچه ها نظرتون چیه سنتون و علایقتون رو بگید
۹.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.