قسمت9
قسمت9
همه تو فرودگاه بودیم نعیم اینا رو راهی کردیم خانم شمس یه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من این همه جهیزیه نخرم ،حالا تا خونه ای که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه میمونه اگر میدونست که قراره نعیم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضایت به ازدواجشون نمیدادو….وای ما غصه هامون کم بود زنه ول نمیکرد مامان برعکس همیشه فقط میگفت:بله درست میگید
که شاید لال بشه ولی خانم شمسو لالی ؟چه پارادوکسی…
شروین-مامان بسه دیگه بابا خب این بنده خدا هاچه گناهی کردن؟
خانم شمس- مگه دروغ میگم بیست میلیون جهیزیه دادم که تو انباری خونه ام خاک بخوره؟
شروین اومد کنارم ایستادو گفت:نفس اتفاقی افتاده؟حالت خوب نیست؟رنگو روت پریده
-نه،هیچی نیست
شروین- نفس تو قرار بود یه جوابی به من بدی
-در مورد چی؟!!!
شروین-در مورد پیشنهادم ،در مورد من
به شروین نگاه کردم واییی اگر آرمین اینجا بود می کشتش داره چی میگه ؟اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟
-شروین من کیس مناسبی برات نیستم ،من اهل این مدل دوستیا نیستم تازه ما فامیلیم بهتره…
شروین- نه نه این یه دوستیه ساده نیست
-من تو رو مثل نعیم می بینم
شروین-ولی من تو رو عین ملیکا نمی بینم
-وقتتو سر من نذار برو سراغ کسی که لیاقتتو داره
راهمو گرفتمو رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد ،بیچاره شروین نمیدونست که من اون نفسی که اون میشناخت نیستم ،ای کاش زودتر میومد زودتر میگفت به من احساسی داره شاید اگر زودتر میگفتمن دیگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نمیدادم .و درگیر این ماجرا نمی شدم….حس میکنم تو مردابی که آرمین برام ساخته فرو رفتم …
شروین باز اومد طرفمو گفت:
-نفس بهتره که…
-بهتره که دیگه حرفشو نزنی کس دیگه ای تو زندگی منه
شروین وارفته نگام کرد ،انگار میخواست از تو چشمام حقیقتو بخونه با صدای آروم گفت:
-دوسش داری؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
-آره همه ی زندگیم دست اونه
رومو برگردوندم نگین پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار میدیدمش دستمو گرفتو همراهیم کرد که باهم دور بشیم آهسته گفت:
-بهت پیشنهاد داد ؟
سری تکون دادمو گفتم :
-اگر بدونه من چند ماهه صیغه ی آرمینم ،اگر بدونه زن اونم ….حتی نمیخواد صفتمو ببینه ،حتی اگر آرمین هم ولم کنه با این اوضاعی که برام ساخته هیچ وقت نمیتونم رو بوم کسی لونه کنم نگین
نگین دستمو بوسیدو گفت:
عزیزم آروم باش و گفتم:
اگر آرمین بفهمه که شروین بهم ابراز علاقه کرده می کشتش ،نمیدونم به خاطر اتفاقیه که برای خونواده هامون افتاده انقدر حساسه یا از سر علاقه اشه نگین،وقتی میگه فقط با من آرومه قلب میخواد از سینه ام بیرون بزنه حس میکنم تو یه ایستگاه قطارم ولی نمیدونم باید قطار چه مسیری رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شاید وقتی که همکلاسی بودیم ،اون موقعه این حرفو میزد ،اگر زودتر میگفت …حتما نمیذاشت آرمین انتقامشو با من شروع کنه….
ما با تاکسی برگشتیم خونه …
* * *
رفته بودیم سر خاک پدر ومادر آرمین که سالشون بود از مامان خواسته بود برای پدرش حلوا درست کنه
جز مامان که داشت قران تو کیفشو میخوند بقیه بالا سر قبر ایستاده بودیم و به سنگ قبر نگاه میکردیم
رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ی پدرم استفاده شده بود ولی رو قبر مادرش فقط اسمو فامیل نوشته شده بود
مامان از بالای عینکش به ما نگاه کردو گفت:
-اومدید به سنگ قبرها نگاه کنید؟حداقل دوتا فاتحه بخونید
آرمین –فاتحه چی بود؟چی رو باید بخونیم؟چه دعایی؟
-تو با این سنت نمیدونی،فاتحه شامل چه سوره هایی میشه؟
ارمین –خب یادم نمیاد ،چرا اینطوری میگی؟
-یه حمد و سه تا توحید
آرمین- توحید یعنی قل هو لاله احد؟
خنده ام گرفتو گفتم:
-اره «یهو دلم بهم خورد ،یعنی از صبح حال تهوعو داشتم ولی شدید نبود ،الان دلم پیچ خورد …آرمینو مامان نگران گفتن:»
-چی شد ؟
چندتا آروم روقفسه ی سینه ام زدمو نگین گفت:
-میخوای بالا بیاری؟نکنه دیروز رفتی ملاقات بابا تو گرمای هوا گرما زده شدی؟
آرمین-کامیار چرا وایستادی ؟
کامیار- از دیروز چند بار بالا آوردی؟
-یه بار فقط دیروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولی بالا نیاوردم
کامیار- بیرون روی هم داشتی
-نه
کامیار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت:
-گرما زدگی نیست
مامان- حتما مسموم شده ،دیروز از بیرون ساندویچ خریده خورده…مسمومش نکرده باشه …
آرمین با عصبانیت گفت:
-دیروز دیگه چیکار کردی دور از چشم من؟
-وا!خب گرسنه ام بود بوی ساندویچ میومد هر کاری کردم نخرم نشد تازه جاشم خیلی تمیز بود
کامیار- مسمومیت نیست ،یه بار بالا بیاری بره فرداش دوباره بالا بیاری مسمومیت نمی شه
-سرت گیج میره؟
-نه خوبم!!!!یهویی اینطوری شدم بب
همه تو فرودگاه بودیم نعیم اینا رو راهی کردیم خانم شمس یه سره غر زد مخ مارو خورد چرا زودتر نگفتن که من این همه جهیزیه نخرم ،حالا تا خونه ای که رهن کردن به اجاره بره پولشون دست صاحب خونه میمونه اگر میدونست که قراره نعیم دخترشو خارج از کشور ببره هرگز رضایت به ازدواجشون نمیدادو….وای ما غصه هامون کم بود زنه ول نمیکرد مامان برعکس همیشه فقط میگفت:بله درست میگید
که شاید لال بشه ولی خانم شمسو لالی ؟چه پارادوکسی…
شروین-مامان بسه دیگه بابا خب این بنده خدا هاچه گناهی کردن؟
خانم شمس- مگه دروغ میگم بیست میلیون جهیزیه دادم که تو انباری خونه ام خاک بخوره؟
شروین اومد کنارم ایستادو گفت:نفس اتفاقی افتاده؟حالت خوب نیست؟رنگو روت پریده
-نه،هیچی نیست
شروین- نفس تو قرار بود یه جوابی به من بدی
-در مورد چی؟!!!
شروین-در مورد پیشنهادم ،در مورد من
به شروین نگاه کردم واییی اگر آرمین اینجا بود می کشتش داره چی میگه ؟اینو دیگه کجای دلم بذارم ؟
-شروین من کیس مناسبی برات نیستم ،من اهل این مدل دوستیا نیستم تازه ما فامیلیم بهتره…
شروین- نه نه این یه دوستیه ساده نیست
-من تو رو مثل نعیم می بینم
شروین-ولی من تو رو عین ملیکا نمی بینم
-وقتتو سر من نذار برو سراغ کسی که لیاقتتو داره
راهمو گرفتمو رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد ،بیچاره شروین نمیدونست که من اون نفسی که اون میشناخت نیستم ،ای کاش زودتر میومد زودتر میگفت به من احساسی داره شاید اگر زودتر میگفتمن دیگه جواب اس ام اس اون ناشناسو نمیدادم .و درگیر این ماجرا نمی شدم….حس میکنم تو مردابی که آرمین برام ساخته فرو رفتم …
شروین باز اومد طرفمو گفت:
-نفس بهتره که…
-بهتره که دیگه حرفشو نزنی کس دیگه ای تو زندگی منه
شروین وارفته نگام کرد ،انگار میخواست از تو چشمام حقیقتو بخونه با صدای آروم گفت:
-دوسش داری؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
-آره همه ی زندگیم دست اونه
رومو برگردوندم نگین پشت سرم بود چشمام پر اشک بود تار میدیدمش دستمو گرفتو همراهیم کرد که باهم دور بشیم آهسته گفت:
-بهت پیشنهاد داد ؟
سری تکون دادمو گفتم :
-اگر بدونه من چند ماهه صیغه ی آرمینم ،اگر بدونه زن اونم ….حتی نمیخواد صفتمو ببینه ،حتی اگر آرمین هم ولم کنه با این اوضاعی که برام ساخته هیچ وقت نمیتونم رو بوم کسی لونه کنم نگین
نگین دستمو بوسیدو گفت:
عزیزم آروم باش و گفتم:
اگر آرمین بفهمه که شروین بهم ابراز علاقه کرده می کشتش ،نمیدونم به خاطر اتفاقیه که برای خونواده هامون افتاده انقدر حساسه یا از سر علاقه اشه نگین،وقتی میگه فقط با من آرومه قلب میخواد از سینه ام بیرون بزنه حس میکنم تو یه ایستگاه قطارم ولی نمیدونم باید قطار چه مسیری رو سوار بشم ،مقصدم کجاست؟شاید وقتی که همکلاسی بودیم ،اون موقعه این حرفو میزد ،اگر زودتر میگفت …حتما نمیذاشت آرمین انتقامشو با من شروع کنه….
ما با تاکسی برگشتیم خونه …
* * *
رفته بودیم سر خاک پدر ومادر آرمین که سالشون بود از مامان خواسته بود برای پدرش حلوا درست کنه
جز مامان که داشت قران تو کیفشو میخوند بقیه بالا سر قبر ایستاده بودیم و به سنگ قبر نگاه میکردیم
رو سنگ قبر پدرش چند خط شعر نوشته بود و از کلمه ی پدرم استفاده شده بود ولی رو قبر مادرش فقط اسمو فامیل نوشته شده بود
مامان از بالای عینکش به ما نگاه کردو گفت:
-اومدید به سنگ قبرها نگاه کنید؟حداقل دوتا فاتحه بخونید
آرمین –فاتحه چی بود؟چی رو باید بخونیم؟چه دعایی؟
-تو با این سنت نمیدونی،فاتحه شامل چه سوره هایی میشه؟
ارمین –خب یادم نمیاد ،چرا اینطوری میگی؟
-یه حمد و سه تا توحید
آرمین- توحید یعنی قل هو لاله احد؟
خنده ام گرفتو گفتم:
-اره «یهو دلم بهم خورد ،یعنی از صبح حال تهوعو داشتم ولی شدید نبود ،الان دلم پیچ خورد …آرمینو مامان نگران گفتن:»
-چی شد ؟
چندتا آروم روقفسه ی سینه ام زدمو نگین گفت:
-میخوای بالا بیاری؟نکنه دیروز رفتی ملاقات بابا تو گرمای هوا گرما زده شدی؟
آرمین-کامیار چرا وایستادی ؟
کامیار- از دیروز چند بار بالا آوردی؟
-یه بار فقط دیروز بالا اوردم ،صبح هم حال تهوع داشتم ولی بالا نیاوردم
کامیار- بیرون روی هم داشتی
-نه
کامیار نبض ِ دستمو گرفتو وگفت:
-گرما زدگی نیست
مامان- حتما مسموم شده ،دیروز از بیرون ساندویچ خریده خورده…مسمومش نکرده باشه …
آرمین با عصبانیت گفت:
-دیروز دیگه چیکار کردی دور از چشم من؟
-وا!خب گرسنه ام بود بوی ساندویچ میومد هر کاری کردم نخرم نشد تازه جاشم خیلی تمیز بود
کامیار- مسمومیت نیست ،یه بار بالا بیاری بره فرداش دوباره بالا بیاری مسمومیت نمی شه
-سرت گیج میره؟
-نه خوبم!!!!یهویی اینطوری شدم بب
۲۷۸.۹k
۰۱ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.