فیک my moon 🌙 پارت ۱
مثل همیشه زنگای آخر با خانم کیم کلاس داشتیم..... اون معلم تاریخ بود......به نظرم مزخرف ترین درس تاریخه....خب آخه یکی نیست بگه اونا یه کاری کردن منه بدبخت چرا باید اینارو حفظ کنمو توی امتحان بنویسم.... *۱۵ دقیقه بعد*
بالاخره بعد از کلی صبر کردن این زنگ لعنت شده خورد.....منم مثل همیشه سریع کیفمو برداشتمو همراه با یونا از مدرسه خارج شدیمو به سمت خونه حرکت کردیم.....یونا صمیمیترین دوستم بود.....چون خونشون جفت خونه ی ما بود همیشه باهم به مدرسه میرفتیم و برمیگشتیم.......
همینجور داشتیم راه میرفتیم که یهو یونا گفت......
یونا : میگم ا/ت....
ا/ت : هوممم.....
یونا : دوست داری بری دنیای گذشته رو ببینی
ا/ت : نه بابا....من همینجوریشم از تاریخ بدم میاد....بعد به خوام برم گذشته ولم کن بابا....همین دنیای خودمونو عشقه....
یونا : خری دیگه.....فک کن.....میرفتیم اونجا بعد میتونستیم بریم توی قصر......بعدش هم یه امپراطور عاشقمون میشدو باهم......
سریع پریدم وسط حرفشو گفتم.....
ا/ت : بسه بسه.....میترسم اگه بزارم همینجور ادامه بدی تا بچه دار شدنت هم پیش بری....خیلی خوش خیالی تو دختر.....خب رسیدیم دیگه من دیگه باید برم کاری نداری.....
یونا : نه خدافظ......فقط حواست باشه ساعت ۶ میام دنبالت....
ا/ت : براچی......
یونا : ابلهه....مگه نه قرار داشتیم با خترای کلاس......
ا/ت : آهااااا....تازه یادم اومد نترس حواسم هست خدافظ....
یونا : امیدوارم....بای
درو باز کردم رفتم خونه بلند گفتم.....
ا/ت : سلاممم بر اهل خونهههه.....خوشگلتون اومده...
مامان ا/ت : چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت.....
ا/ت : مامام بزار برسم بعد شروع کن......
رفتم پیش بابام رو یه بوسه روی لپش کاشتمو گفتم......
بالاخره بعد از کلی صبر کردن این زنگ لعنت شده خورد.....منم مثل همیشه سریع کیفمو برداشتمو همراه با یونا از مدرسه خارج شدیمو به سمت خونه حرکت کردیم.....یونا صمیمیترین دوستم بود.....چون خونشون جفت خونه ی ما بود همیشه باهم به مدرسه میرفتیم و برمیگشتیم.......
همینجور داشتیم راه میرفتیم که یهو یونا گفت......
یونا : میگم ا/ت....
ا/ت : هوممم.....
یونا : دوست داری بری دنیای گذشته رو ببینی
ا/ت : نه بابا....من همینجوریشم از تاریخ بدم میاد....بعد به خوام برم گذشته ولم کن بابا....همین دنیای خودمونو عشقه....
یونا : خری دیگه.....فک کن.....میرفتیم اونجا بعد میتونستیم بریم توی قصر......بعدش هم یه امپراطور عاشقمون میشدو باهم......
سریع پریدم وسط حرفشو گفتم.....
ا/ت : بسه بسه.....میترسم اگه بزارم همینجور ادامه بدی تا بچه دار شدنت هم پیش بری....خیلی خوش خیالی تو دختر.....خب رسیدیم دیگه من دیگه باید برم کاری نداری.....
یونا : نه خدافظ......فقط حواست باشه ساعت ۶ میام دنبالت....
ا/ت : براچی......
یونا : ابلهه....مگه نه قرار داشتیم با خترای کلاس......
ا/ت : آهااااا....تازه یادم اومد نترس حواسم هست خدافظ....
یونا : امیدوارم....بای
درو باز کردم رفتم خونه بلند گفتم.....
ا/ت : سلاممم بر اهل خونهههه.....خوشگلتون اومده...
مامان ا/ت : چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت.....
ا/ت : مامام بزار برسم بعد شروع کن......
رفتم پیش بابام رو یه بوسه روی لپش کاشتمو گفتم......
۱۰۹.۱k
۰۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.