تکه ای از قلبم💔(6)
تکه ای از قلبم💔(6)
(ادامه ی فلش بک)
راوی=وقتی وارد اتاقش شد به اشک هاش اجازه باریدن داد همونجا پشت در اتاقش نشست و پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد انقد گریه کرد ک نفهمید کی خوابش برد......
.
.
وقتی بیدار شد دید که جلوی در خوابش برده...با یاد آوری اتفاقی ک افتاده دوباره بغض کرد...سعی کرد بغضش رو قورت بده...ولی نشد دوبار گریه اش گرفت
انقد گریه کرد ک دیگه اشکی واسش نمونده بود
نگاهی به ساعت کرد 9:00..به آرامش نیاز داشت هیچ چیز بهتر از یه حموم نبود..لباس هایش را درآورد و وارد حموم شد وان رو پر از آب کرد داخل وان آب نشست
..
از حموم در آمد لباساش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد از اتاق رفت بیرون...از عمارت بیرون رفت
سمت ماشینش رفت و سوار شد...ماشین رو روشن کرد و سمت کلبه ی کوچکی ک داخل جنگل داشت روند....
وقتی رسید ماشین رو جلوی کلبه پارک کرد و از ماشین پیاده شد....کلید انداخت و درو واز کرد...وارد کلبه شد
کسی از این کلبه خبر نداشت...قبلنا ک بچه بوده اونجارو پیدا کرده ی کلبه ی خرابه بود وقتی بزرگتر شد کلبه رو از نو ساخت و وسیله های نقاشی رو اونجا گذاشت. هروقت حالش خوب نیست می اومد اینجا و نقاشی می کشید نقاشی حالش رو خوب میکرد وارد کلبه ک شد با دیدن همه وسیله ها روی زمین و رنگهایی ک همشون روی زمین ریخته شده بود بوم هایی ک همشون توی رنگا افتاده بود و کثیف شده بود و بوم های نقاشی ای ک با کلی زحمت کشیده بود همشون از بین رفتن هیچ چیز سر جای خودش نبود درو بست و رفت سمت صندلی ک گذاشته بود داخل کلبه روی صندلی نشست..دوباره نگاهی به وسیله ها کرد همشون خراب شده بودن...اینا چجوری روی زمین ریخته بودن؟! این کلبه قفل داشت! مگه کسی غیر از خودش از اینجا خبر داشت؟ هیچی رو نمی دونست اونجا موندن بد تر عزابش می داد خواست آروم شه حالا بدتر شد...سریع از کلبه خارج شد. و در کلبه رو بست سوار ماشین شد و به طرف عمارت روند
*فلش به پیش سولی*
(ادامه ی فلش بک)
راوی=وقتی وارد اتاقش شد به اشک هاش اجازه باریدن داد همونجا پشت در اتاقش نشست و پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد انقد گریه کرد ک نفهمید کی خوابش برد......
.
.
وقتی بیدار شد دید که جلوی در خوابش برده...با یاد آوری اتفاقی ک افتاده دوباره بغض کرد...سعی کرد بغضش رو قورت بده...ولی نشد دوبار گریه اش گرفت
انقد گریه کرد ک دیگه اشکی واسش نمونده بود
نگاهی به ساعت کرد 9:00..به آرامش نیاز داشت هیچ چیز بهتر از یه حموم نبود..لباس هایش را درآورد و وارد حموم شد وان رو پر از آب کرد داخل وان آب نشست
..
از حموم در آمد لباساش رو پوشید و موهاش رو خشک کرد از اتاق رفت بیرون...از عمارت بیرون رفت
سمت ماشینش رفت و سوار شد...ماشین رو روشن کرد و سمت کلبه ی کوچکی ک داخل جنگل داشت روند....
وقتی رسید ماشین رو جلوی کلبه پارک کرد و از ماشین پیاده شد....کلید انداخت و درو واز کرد...وارد کلبه شد
کسی از این کلبه خبر نداشت...قبلنا ک بچه بوده اونجارو پیدا کرده ی کلبه ی خرابه بود وقتی بزرگتر شد کلبه رو از نو ساخت و وسیله های نقاشی رو اونجا گذاشت. هروقت حالش خوب نیست می اومد اینجا و نقاشی می کشید نقاشی حالش رو خوب میکرد وارد کلبه ک شد با دیدن همه وسیله ها روی زمین و رنگهایی ک همشون روی زمین ریخته شده بود بوم هایی ک همشون توی رنگا افتاده بود و کثیف شده بود و بوم های نقاشی ای ک با کلی زحمت کشیده بود همشون از بین رفتن هیچ چیز سر جای خودش نبود درو بست و رفت سمت صندلی ک گذاشته بود داخل کلبه روی صندلی نشست..دوباره نگاهی به وسیله ها کرد همشون خراب شده بودن...اینا چجوری روی زمین ریخته بودن؟! این کلبه قفل داشت! مگه کسی غیر از خودش از اینجا خبر داشت؟ هیچی رو نمی دونست اونجا موندن بد تر عزابش می داد خواست آروم شه حالا بدتر شد...سریع از کلبه خارج شد. و در کلبه رو بست سوار ماشین شد و به طرف عمارت روند
*فلش به پیش سولی*
۲.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.