گردنبند خونین پارت ۶✨️✨️
صبح فرا رسیده بود . زمانی که باید لونا برای همیشه با پدر بزرگش، خانه ای که همیشه در انجا زندگی میکرد و قبر مادر خوندش خداحافظی میکرد.
بعر خداحافظی سخت با تمامی انها ، به سمت محل مورد نظرش حرکت کرد.
چون خاته انها با جنگل جادویی( اسم قلمرویی که اونجا بدنیا اوند) نزدیک بود بعد از چند ساعت به انجا رسید. اما نمیدانست کجا برود. ناگهان حس کرد چهره اش تغییر کرده . همان موقع اینه ای کوچک را از کیفش بیرون اورد و خودش را در ان دید . چهره اش کلا تغییر کرده بود! از موهایه کوتاه قهوه ای تبدبل شده بود به موهایی مشکی بلند! چشمانی که قبلا ابی بود، الان به رنگ بنفش درامده بود! البته پدربزرگش بهش راجب این تغییر گفته بود.
همانطور که در فکر بود ناگهان یکی از سرباز های فصر ان را دید و به او گفت: اها ! تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ لونا: من لونا هستم. اومدم دنبال پدر و مادرم . اونا پادشاه و ملکه هسنتد . میشه من رو ببری پیش اونا؟
سرباز از تعجب خشکش زده بود .
در ذهن سرباز: یعنی واقعا اون پرنسسه؟
سرباز لونا را با خودش به قصر برد، و جیمز و رزی رو خبر کرد. پادشاه با نگاهی سرد به او نگاه کرد و گفت : پس تو میگی که پرنسس هستی ، درسته؟
لونا سری تکان داد .
پادشاه : به سمت او رفت و دست اورا گرفت و گفت : پس ثابت کن!
لونا که دردش گرفته بود گفت : من از سمت پدربزرگم گیلبرت فرستاده شدم! چون مادرم جسی توسط مری کشته شده بود و پدر بزرگم انتقامش رو گرفته بود و اونو کشته بود منو فرستاد .
همه تعجب کرده بودند که ناگهان پادشاه مچ دست لونا رو دید.
پادشاه: اره ، تو نشان سلطنت داری! تو واقعا، تو واقعا لونا هستی!!!
همان موقع اون رو در اغوش گرفت . لونا هم وقتی این صحنه را دید ، اوهم متقابل پدرش را بغل کرد. بعد مادرش هم به جمع انها اضافه شد.
بعد از چند دقیقه پادشاه با لبخندی گرم روبه خدمتکار ها گفت : این دختر پرنسس لونا، پرنسس اینجاس! شخصی که در اینده ملکه اینجا میشه!
.
.
.
.
.
.
.
پایاننن.
ولی تموم نشده . فک نکنید الان لونا برگشت و زندگیش خوب شد نه تازه واستان زندگیش شروع شده!
بعر خداحافظی سخت با تمامی انها ، به سمت محل مورد نظرش حرکت کرد.
چون خاته انها با جنگل جادویی( اسم قلمرویی که اونجا بدنیا اوند) نزدیک بود بعد از چند ساعت به انجا رسید. اما نمیدانست کجا برود. ناگهان حس کرد چهره اش تغییر کرده . همان موقع اینه ای کوچک را از کیفش بیرون اورد و خودش را در ان دید . چهره اش کلا تغییر کرده بود! از موهایه کوتاه قهوه ای تبدبل شده بود به موهایی مشکی بلند! چشمانی که قبلا ابی بود، الان به رنگ بنفش درامده بود! البته پدربزرگش بهش راجب این تغییر گفته بود.
همانطور که در فکر بود ناگهان یکی از سرباز های فصر ان را دید و به او گفت: اها ! تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ لونا: من لونا هستم. اومدم دنبال پدر و مادرم . اونا پادشاه و ملکه هسنتد . میشه من رو ببری پیش اونا؟
سرباز از تعجب خشکش زده بود .
در ذهن سرباز: یعنی واقعا اون پرنسسه؟
سرباز لونا را با خودش به قصر برد، و جیمز و رزی رو خبر کرد. پادشاه با نگاهی سرد به او نگاه کرد و گفت : پس تو میگی که پرنسس هستی ، درسته؟
لونا سری تکان داد .
پادشاه : به سمت او رفت و دست اورا گرفت و گفت : پس ثابت کن!
لونا که دردش گرفته بود گفت : من از سمت پدربزرگم گیلبرت فرستاده شدم! چون مادرم جسی توسط مری کشته شده بود و پدر بزرگم انتقامش رو گرفته بود و اونو کشته بود منو فرستاد .
همه تعجب کرده بودند که ناگهان پادشاه مچ دست لونا رو دید.
پادشاه: اره ، تو نشان سلطنت داری! تو واقعا، تو واقعا لونا هستی!!!
همان موقع اون رو در اغوش گرفت . لونا هم وقتی این صحنه را دید ، اوهم متقابل پدرش را بغل کرد. بعد مادرش هم به جمع انها اضافه شد.
بعد از چند دقیقه پادشاه با لبخندی گرم روبه خدمتکار ها گفت : این دختر پرنسس لونا، پرنسس اینجاس! شخصی که در اینده ملکه اینجا میشه!
.
.
.
.
.
.
.
پایاننن.
ولی تموم نشده . فک نکنید الان لونا برگشت و زندگیش خوب شد نه تازه واستان زندگیش شروع شده!
۴.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.