**گذشته ی سیاه **p22
تهیونگ ویو ...
بعد از کلی صبر کردن در و باز کرد ولی خودش انگار افتاد زود رفتم تو میخواستم بگیرمش که دیدم دستش مثل اون روز داره میلرزه ... صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود .... از ترس عرق کرده بود نشستم روبه روش میخواستم دستش و بگیرم که ...
ایپک : خواهش میکنم .....بهم دست نزن (ترس و چشمای اشکی )
این دختر چشه
تهیونگ : باشه باشه ... فقط آروم باش و نفس بکش
اولش سخت بود ولی کم کم نفس هاش ریتم آرومی گرفته بود .... انگار از چیزی خیلی ترسیده بود خیلی .... چرا میترسه... چرا وقتی بهش نزدیک میشم میترسه چرا دستش میلرزه ...بهش خیره شده بودم .نگرانش بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... اون سرش پایین بود و نفس های عمیقی میکشید ولی من نگرانش بودم ..... من دلواپس کسی بودم که فقط چند بار دیدمش... ولی احساس نزدیکی بهش دارم .... حس میکنم از همه نزدیکتره بهم .... حرفایی که به خیلی یا نتونستم بگم به این دختر یه شبه گفتم ...... همینجوری به زغالی موهاش و سپیدیه پوستش خیره بودم که سرشو آورد بالا و دوباره ارتباط این فضا ها رو شروع کرد ... وقتی به چشماش خیره میشی روحت آرامش میگیره....دوس دارم تا آخر دنیا خیره به این چشم ها بمونم ... هرچقدر ثانیه ها میگذشت من حریص تر از قبل میشدم برای این چشم ها...... اشک تو چشماش هر لحظه بیشتر میشد......هر قطره ای که میریخت به قلبم چنگ میزد .....بی اختیار انگشت شستشو آوردم و اشکاش و پاک کردم.... این بار به جای قطره های اشک تعجب از چشماش میبارید ... خیلی کیوت شده بود ... ناخواسته لبخند زدم..... همینجوری داشتم قطره اشک ها رو دونه دونه پاک میکردم که یکیش سر خورد رف پایین انگشت منم همراهش سر میخورد که به گردنش رسید ....
این ... این زخم چرا انقدر عمیقه ... انگار یه حروف نوشته شده ... این چیه ... این دختر چی کشیده .... چه اتفاقی واسش افتاده ... چرا من از هیچی سر در نمیارم ... میخواستم زخمش و لمس کنم که صداش در اومد
ایپک : بهم دست نزن (ترس)لطفا ....دست نزن .. نکن خواهش میکنم نکن (یاد اون مرده میوفته دستش شروع به لرزش میکنه و با دستاش سرشو نگه میداره گریه میکنه )
تهیونگ : باشه باشه ... قول میدم بدون اجازه حتی باهات دست ام ندم ... فقط گریه نکن (بغض و نگران) باشه
خیلی هول شده بودم و خیلی بد گریه میکرد جوری که صداش خش دار میشد و من اینجا داشتم میمردم ... نه میدونم دردش چیه نه میتونم کاری کنم ... حتی نمیتونم بغلش کنم ... به فکری که سرم زد رفتم و زود پتوی روی تخت و برداشتم و روش کشیدم ..... با اون پتو بغلش کردم ... محکم بغلش کردم مثل بچه ها تکونش میدادم که آروم بشه ....
تهیونگ : هیششش ..آروم باش ..ببین من اینجام... نمیزارم کسی بهت دس بزنه باشه ؟ نمیزارم کسی به زغال اخته ای من چیزی بگه باشه ؟ فقط گریه نکن ......
تو بغل ام بود ولی سرشو تکون میدادکه فهمیدم داره تائید میکنه ... فکر کنم حرف زدن و بهش اطمینان دادن حالش و خوب میکنه..... اون اینجا راحت نیست از کسی میترسه
تهیونگ : من همیشه اینجام ... همیشه...کسی حق نداره بهت چپ نگا کنه ... چشاش و در میارم و میدازم جلو سگا ...چطوره ؟
با سر تائید میکرد ... یکم آروم شده بود ...
تهیونگ : میخوای من هر روز بهت سر بزنم ؟ اصلا دوس داری از این جا بیای بیرون ؟ اینجا خیلی کوچیکه ، میخوای بیای پیش من زندگی کنی ؟
هیچی نمیگف ولی احساس کردم میخواد باز ام گریه کنه
تهیونگ : تنهایی ...؟
با گریه های آروم گفت
ایپک : خ..خیلی (بغض و ناراحت)
چرا کسی رو نداره ... سرشو با همون پتو از بغل ام جدا کردم و صورتش و گرفتم روبه روم و تو چشماش زل زدم
تهیونگ : هیششش بغض نکن ... اصلا تو تنها نیستی منو تو دوستیم... اگه خونه ی من راحت نیستی میتونم یه واحد برات جور کنم هوم ؟
چشماش و بست و با سرش بالا پایین کرد .....
تهیونگ : میخوای بریم بیرون ؟
ایپک : کجا ؟ بیرون ؟
تهیونگ : آره دیگه
ایپک :(تو دلش داره قر میده=)الان که هوا تاریکه ؟
تهیونگ : چه بهتر .. خوب چیزه ....تو پاشو حاضر شو منم بیرون با موتور منتظرت میمونم ؟
انگار که تازه فهمیده باشه لب پایین ش و گاز گرفت و مثل برق گرفته ها خیلی زود از بغل ام جدا شد پتو که روم ولو شد بود و جمع کرد..... به زور خودمو نگه داشته بودم که پاره نشم از خنده ...
بخاطر زحمتی که میکشم //: لایک کنین ... شرط ها نرسیده بود ولی گذاشتم .... از کامنت هاتون ام که انرژی میگیرم 🤗
بعد از کلی صبر کردن در و باز کرد ولی خودش انگار افتاد زود رفتم تو میخواستم بگیرمش که دیدم دستش مثل اون روز داره میلرزه ... صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود .... از ترس عرق کرده بود نشستم روبه روش میخواستم دستش و بگیرم که ...
ایپک : خواهش میکنم .....بهم دست نزن (ترس و چشمای اشکی )
این دختر چشه
تهیونگ : باشه باشه ... فقط آروم باش و نفس بکش
اولش سخت بود ولی کم کم نفس هاش ریتم آرومی گرفته بود .... انگار از چیزی خیلی ترسیده بود خیلی .... چرا میترسه... چرا وقتی بهش نزدیک میشم میترسه چرا دستش میلرزه ...بهش خیره شده بودم .نگرانش بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... اون سرش پایین بود و نفس های عمیقی میکشید ولی من نگرانش بودم ..... من دلواپس کسی بودم که فقط چند بار دیدمش... ولی احساس نزدیکی بهش دارم .... حس میکنم از همه نزدیکتره بهم .... حرفایی که به خیلی یا نتونستم بگم به این دختر یه شبه گفتم ...... همینجوری به زغالی موهاش و سپیدیه پوستش خیره بودم که سرشو آورد بالا و دوباره ارتباط این فضا ها رو شروع کرد ... وقتی به چشماش خیره میشی روحت آرامش میگیره....دوس دارم تا آخر دنیا خیره به این چشم ها بمونم ... هرچقدر ثانیه ها میگذشت من حریص تر از قبل میشدم برای این چشم ها...... اشک تو چشماش هر لحظه بیشتر میشد......هر قطره ای که میریخت به قلبم چنگ میزد .....بی اختیار انگشت شستشو آوردم و اشکاش و پاک کردم.... این بار به جای قطره های اشک تعجب از چشماش میبارید ... خیلی کیوت شده بود ... ناخواسته لبخند زدم..... همینجوری داشتم قطره اشک ها رو دونه دونه پاک میکردم که یکیش سر خورد رف پایین انگشت منم همراهش سر میخورد که به گردنش رسید ....
این ... این زخم چرا انقدر عمیقه ... انگار یه حروف نوشته شده ... این چیه ... این دختر چی کشیده .... چه اتفاقی واسش افتاده ... چرا من از هیچی سر در نمیارم ... میخواستم زخمش و لمس کنم که صداش در اومد
ایپک : بهم دست نزن (ترس)لطفا ....دست نزن .. نکن خواهش میکنم نکن (یاد اون مرده میوفته دستش شروع به لرزش میکنه و با دستاش سرشو نگه میداره گریه میکنه )
تهیونگ : باشه باشه ... قول میدم بدون اجازه حتی باهات دست ام ندم ... فقط گریه نکن (بغض و نگران) باشه
خیلی هول شده بودم و خیلی بد گریه میکرد جوری که صداش خش دار میشد و من اینجا داشتم میمردم ... نه میدونم دردش چیه نه میتونم کاری کنم ... حتی نمیتونم بغلش کنم ... به فکری که سرم زد رفتم و زود پتوی روی تخت و برداشتم و روش کشیدم ..... با اون پتو بغلش کردم ... محکم بغلش کردم مثل بچه ها تکونش میدادم که آروم بشه ....
تهیونگ : هیششش ..آروم باش ..ببین من اینجام... نمیزارم کسی بهت دس بزنه باشه ؟ نمیزارم کسی به زغال اخته ای من چیزی بگه باشه ؟ فقط گریه نکن ......
تو بغل ام بود ولی سرشو تکون میدادکه فهمیدم داره تائید میکنه ... فکر کنم حرف زدن و بهش اطمینان دادن حالش و خوب میکنه..... اون اینجا راحت نیست از کسی میترسه
تهیونگ : من همیشه اینجام ... همیشه...کسی حق نداره بهت چپ نگا کنه ... چشاش و در میارم و میدازم جلو سگا ...چطوره ؟
با سر تائید میکرد ... یکم آروم شده بود ...
تهیونگ : میخوای من هر روز بهت سر بزنم ؟ اصلا دوس داری از این جا بیای بیرون ؟ اینجا خیلی کوچیکه ، میخوای بیای پیش من زندگی کنی ؟
هیچی نمیگف ولی احساس کردم میخواد باز ام گریه کنه
تهیونگ : تنهایی ...؟
با گریه های آروم گفت
ایپک : خ..خیلی (بغض و ناراحت)
چرا کسی رو نداره ... سرشو با همون پتو از بغل ام جدا کردم و صورتش و گرفتم روبه روم و تو چشماش زل زدم
تهیونگ : هیششش بغض نکن ... اصلا تو تنها نیستی منو تو دوستیم... اگه خونه ی من راحت نیستی میتونم یه واحد برات جور کنم هوم ؟
چشماش و بست و با سرش بالا پایین کرد .....
تهیونگ : میخوای بریم بیرون ؟
ایپک : کجا ؟ بیرون ؟
تهیونگ : آره دیگه
ایپک :(تو دلش داره قر میده=)الان که هوا تاریکه ؟
تهیونگ : چه بهتر .. خوب چیزه ....تو پاشو حاضر شو منم بیرون با موتور منتظرت میمونم ؟
انگار که تازه فهمیده باشه لب پایین ش و گاز گرفت و مثل برق گرفته ها خیلی زود از بغل ام جدا شد پتو که روم ولو شد بود و جمع کرد..... به زور خودمو نگه داشته بودم که پاره نشم از خنده ...
بخاطر زحمتی که میکشم //: لایک کنین ... شرط ها نرسیده بود ولی گذاشتم .... از کامنت هاتون ام که انرژی میگیرم 🤗
۶.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.