pawn/پارت ۱۰۵
عصر روز بعد...
ا/ت رفت تا یوجین رو از مهدکودک برداره... وقتی پیش یوجین رسید دید که عبوس و اخمو منتظرشه... ا/ت دستشو گرفت و روبروش نشست... پرسید: یوجینا... چی شده؟ چرا اخم کردی؟...
وقتی داشت با یوجین حرف میزد مربیش به سمتشون اومد... ا/ت پاشد و به مربیش سلام داد... خانم مربی با لبخند به ا/ت نگاه کرد و گفت: از دیدنتون خوشبختم خانوم چویی
-ممنونم... منم همینطور
-امروز یوجین کمی با دوستاش به مشکل برخورد... ولی حل شد
-مشکل؟ چه مشکلی؟
-نه نه... نگران نشین... اگر بشه چن لحظه خصوصی صحبت کنیم
-البته....
ا/ت دست یوجین رو گرفت و گفت: چاگیا... برو تو ماشین تا منم بیام...
یوجین با عصبانیت به سمت ماشین دوید... ا/ت نگران بود... حالا که یوجین ازشون فاصله گرفته بود با مربیش راحت میتونست صحبت کنه...
نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که یوجین کنار ماشین ایستاده و دستاشو تو هم گره کرده... برگشت و به مربیش گفت: خب... چه اتفاقی افتاد امروز؟
-یکی از دوستای یوجین کادویی که پدرش براش خریده بود رو به یوجین نشون داده... و گفته که اینو پدرم خریده... یوجین هم در جوابش گفته خوش به حالت من تا حالا پدرمو ندیدم... دوستش ظاهرا خندیده و گفته مگه میشه آدم پدرشو ندیده باشه... و بعد دعواشون میشه... یوجینم کادوی دوستشو شکسته!...
ا/ت با شنیدن این حرفا پریشون شد... از یوجین عصبانی نشد چون اونو مقصر این اتفاقات نمیدونست... وقتی سکوت کرده بود و توی فکر فرو رفته بود مربی پرسید:
-این درسته؟
-چی؟
-اینکه اون پدرشو ندیده؟...البته ببخشید که اینو پرسیدم... من فقط کمی نگران یوجین شدم
-بله... منو پدرش از هم جدا شدیم... برای همین اونو ندیده
-متاسفم
-مهم نیست... فقط... در مورد اون دوستش... لطفا با خانوادش تماس بگیرین و از طرف من عذرخواهی کنین... و بگین که قیمت کادوش چقدر بوده تا من بپردازم
-چشم... حتما اینکارو میکنم خانوم چویی
-ممنونم...
ا/ت رفت و خودش و یوجین سوار ماشین شدن... ا/ت سکوت کرده بود... یوجین چشمش به اون بود... فکر میکرد ا/ت ازش عصبانیه... ازش پرسید: مامی... عصبانی ای؟
-نه... ولی معتقدم تو کار اشتباهی کردی که کادوی دوستتو شکستی
-خب اون به من خندید... گفت بابات دوست نداشته که رفته و ندیدیش
-اینطور نیست!... حرف اون خیلی بد بوده... اما شکستن کادوشم اشتباه بود
-پس فقط نگاهش میکردم؟
-نه... باید میگفتی پدر من منو خیلی دوست داره اما رفته یه سفر دور
-چرا باید اینو بگم وقتی هیچوقت نتونستم ازش بپرسم دوسم داره یا نه؟...
ا/ت سکوت کرد... یوجین فقط یه دختربچه ی پنج ساله بود... اما حرفش انقدر درست بود که ا/ت نتونست بهش جوابی بده... اگرم جوابی میداد یوجین رو نمیتونست قانع کنه...
*********************************************
ا/ت رفت تا یوجین رو از مهدکودک برداره... وقتی پیش یوجین رسید دید که عبوس و اخمو منتظرشه... ا/ت دستشو گرفت و روبروش نشست... پرسید: یوجینا... چی شده؟ چرا اخم کردی؟...
وقتی داشت با یوجین حرف میزد مربیش به سمتشون اومد... ا/ت پاشد و به مربیش سلام داد... خانم مربی با لبخند به ا/ت نگاه کرد و گفت: از دیدنتون خوشبختم خانوم چویی
-ممنونم... منم همینطور
-امروز یوجین کمی با دوستاش به مشکل برخورد... ولی حل شد
-مشکل؟ چه مشکلی؟
-نه نه... نگران نشین... اگر بشه چن لحظه خصوصی صحبت کنیم
-البته....
ا/ت دست یوجین رو گرفت و گفت: چاگیا... برو تو ماشین تا منم بیام...
یوجین با عصبانیت به سمت ماشین دوید... ا/ت نگران بود... حالا که یوجین ازشون فاصله گرفته بود با مربیش راحت میتونست صحبت کنه...
نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که یوجین کنار ماشین ایستاده و دستاشو تو هم گره کرده... برگشت و به مربیش گفت: خب... چه اتفاقی افتاد امروز؟
-یکی از دوستای یوجین کادویی که پدرش براش خریده بود رو به یوجین نشون داده... و گفته که اینو پدرم خریده... یوجین هم در جوابش گفته خوش به حالت من تا حالا پدرمو ندیدم... دوستش ظاهرا خندیده و گفته مگه میشه آدم پدرشو ندیده باشه... و بعد دعواشون میشه... یوجینم کادوی دوستشو شکسته!...
ا/ت با شنیدن این حرفا پریشون شد... از یوجین عصبانی نشد چون اونو مقصر این اتفاقات نمیدونست... وقتی سکوت کرده بود و توی فکر فرو رفته بود مربی پرسید:
-این درسته؟
-چی؟
-اینکه اون پدرشو ندیده؟...البته ببخشید که اینو پرسیدم... من فقط کمی نگران یوجین شدم
-بله... منو پدرش از هم جدا شدیم... برای همین اونو ندیده
-متاسفم
-مهم نیست... فقط... در مورد اون دوستش... لطفا با خانوادش تماس بگیرین و از طرف من عذرخواهی کنین... و بگین که قیمت کادوش چقدر بوده تا من بپردازم
-چشم... حتما اینکارو میکنم خانوم چویی
-ممنونم...
ا/ت رفت و خودش و یوجین سوار ماشین شدن... ا/ت سکوت کرده بود... یوجین چشمش به اون بود... فکر میکرد ا/ت ازش عصبانیه... ازش پرسید: مامی... عصبانی ای؟
-نه... ولی معتقدم تو کار اشتباهی کردی که کادوی دوستتو شکستی
-خب اون به من خندید... گفت بابات دوست نداشته که رفته و ندیدیش
-اینطور نیست!... حرف اون خیلی بد بوده... اما شکستن کادوشم اشتباه بود
-پس فقط نگاهش میکردم؟
-نه... باید میگفتی پدر من منو خیلی دوست داره اما رفته یه سفر دور
-چرا باید اینو بگم وقتی هیچوقت نتونستم ازش بپرسم دوسم داره یا نه؟...
ا/ت سکوت کرد... یوجین فقط یه دختربچه ی پنج ساله بود... اما حرفش انقدر درست بود که ا/ت نتونست بهش جوابی بده... اگرم جوابی میداد یوجین رو نمیتونست قانع کنه...
*********************************************
۱۳.۲k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.