دزیره ویکوک
_ شورش ها انقدر زیاد بود که در سال 1919 توی پیونگ
یانگ حکومتی به وجود اومد با نام دولت در تبعید کره... که
هدفش بیرون کردن ژاپنی ها از کره بود... باالخره توی سال...
_اهمم جونگکوک عزیزم... تو خیلی کتاب میخونی؟
نه تنها خیلی کتاب میخوند، بلکه از کتابهای درسی قدیمی
خواهرش هم استفاده ی کافی میبرد.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به عالمت مثبت تکون داد،
خانوم کانگ خندید و به عینکش اشاره کرد:
_ نمره ی چشمت چنده؟
_ یکیش یکه، اون یکی یک و نیم.
_ ازشون مراقبت کن باشه؟
لبخندی زد و عینکش رو صاف کرد، با صدای آرومی گفت:
_ بقیه اش و نگم؟
خانوم کانگ خندید و با مهربانی نگاهش کرد:
_ بهتره یه چیزی برای درس دادن داشته باشم، درسته؟ تو
داشتی کل کتاب و خالصه میکردی.
جونگکوک هم با خجالت خندید، حرف دیگه ای نزد و صاف
نشست تا به حرفهای معلمش گوش بده.
****
ظرف غذاش رو پر کرد و کنار اونوو نشست. خوراک مرغ رو
زمانی دوست داشت که هویج داخلش نباشه، چنگالش رو
برداشت و آروم هویج ها رو جدا کرد.
_ باز شروع کردی؟
_ به تو ربطی نداره.
پوفی کشید و به نیم رخ متمرکزش زل زد:
خواهرت برای تولدت چی گرفته بود؟
_ یه کتاب خوب!
_ در مورد رابطه های جنسی نبود؟
با تعجب بهش زل زد:
_ خدای من...تو خیلی منحرفی هیچ بچه ای مثل تو نیست.
اونوو خندید و شونه اش رو باال انداخت:
_ من سنم از تو بیشتره، سه ساله که دارم کالس سوم و
میخونم. هر دفعه نا پدریم اجازه نمیداد برای امتحانای اخر ترم
برم... اون یه عوضی حرومزاده است.
_ مودب باش لطفا...
اونوو پوزخندی زد و چنگالش رو توی تکه ای از مرغش فرو
کرد:
_ راستی، شنیدی مدرسمون میخواد یه نفر و به عنوان دانش
آموز نمونه به خارج از کشور بفرسته؟
خب؟
_ خب تو دوست نداری بری؟
آخرین تکه ی هویج رو هم برداشت و با صدای همیشه آرومش
گفت:
_من سئول و دوست دارم... هیچ جا نمیرم.
_ امیدوارم انتخابشون تو نباشی چون از االن گند زدی توش
پسر!
جوابش رو نداد و شروع به خوردن غذاش کرد. ته دلش درس
خوندن توی یه کشور دیگه رو میخواست اما برای پسری توی
سن اون خیلی زود بود، اون به خانواده اش نیاز داشت و این
مهمترین چیز بود.
****
با لبخند زیبایی در ماشین جدید تهیونگ رو باز کرد و روی
صندلی جلو نشست:
_ واو هیونگ، کادیالک خریدی باورم نمیشه... این کدوم مدله؟
در حالی که ماشین رو روشن میکرد، گفت:
_ کوپه دویل، امروز صبح خریدمش تو اولین کسی هستی که
سوارش میشه.
خندید و به صندلی تکیه داد:
_ خیلی خوشگله!
تهیونگ لبخندی زد و با سرعت آرومی شروع به رانندگی کرد.
چیزی نگذشته بود که جلوی پارک کوچیکی نگه داشت، از
ماشین پیاده شد و به سمت بستنی فروشی رفت.
بعد از چند دقیقه با بستنی مورد عالقه ی جونگکوک برگشت
و توی ماشین نشست:
یانگ حکومتی به وجود اومد با نام دولت در تبعید کره... که
هدفش بیرون کردن ژاپنی ها از کره بود... باالخره توی سال...
_اهمم جونگکوک عزیزم... تو خیلی کتاب میخونی؟
نه تنها خیلی کتاب میخوند، بلکه از کتابهای درسی قدیمی
خواهرش هم استفاده ی کافی میبرد.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به عالمت مثبت تکون داد،
خانوم کانگ خندید و به عینکش اشاره کرد:
_ نمره ی چشمت چنده؟
_ یکیش یکه، اون یکی یک و نیم.
_ ازشون مراقبت کن باشه؟
لبخندی زد و عینکش رو صاف کرد، با صدای آرومی گفت:
_ بقیه اش و نگم؟
خانوم کانگ خندید و با مهربانی نگاهش کرد:
_ بهتره یه چیزی برای درس دادن داشته باشم، درسته؟ تو
داشتی کل کتاب و خالصه میکردی.
جونگکوک هم با خجالت خندید، حرف دیگه ای نزد و صاف
نشست تا به حرفهای معلمش گوش بده.
****
ظرف غذاش رو پر کرد و کنار اونوو نشست. خوراک مرغ رو
زمانی دوست داشت که هویج داخلش نباشه، چنگالش رو
برداشت و آروم هویج ها رو جدا کرد.
_ باز شروع کردی؟
_ به تو ربطی نداره.
پوفی کشید و به نیم رخ متمرکزش زل زد:
خواهرت برای تولدت چی گرفته بود؟
_ یه کتاب خوب!
_ در مورد رابطه های جنسی نبود؟
با تعجب بهش زل زد:
_ خدای من...تو خیلی منحرفی هیچ بچه ای مثل تو نیست.
اونوو خندید و شونه اش رو باال انداخت:
_ من سنم از تو بیشتره، سه ساله که دارم کالس سوم و
میخونم. هر دفعه نا پدریم اجازه نمیداد برای امتحانای اخر ترم
برم... اون یه عوضی حرومزاده است.
_ مودب باش لطفا...
اونوو پوزخندی زد و چنگالش رو توی تکه ای از مرغش فرو
کرد:
_ راستی، شنیدی مدرسمون میخواد یه نفر و به عنوان دانش
آموز نمونه به خارج از کشور بفرسته؟
خب؟
_ خب تو دوست نداری بری؟
آخرین تکه ی هویج رو هم برداشت و با صدای همیشه آرومش
گفت:
_من سئول و دوست دارم... هیچ جا نمیرم.
_ امیدوارم انتخابشون تو نباشی چون از االن گند زدی توش
پسر!
جوابش رو نداد و شروع به خوردن غذاش کرد. ته دلش درس
خوندن توی یه کشور دیگه رو میخواست اما برای پسری توی
سن اون خیلی زود بود، اون به خانواده اش نیاز داشت و این
مهمترین چیز بود.
****
با لبخند زیبایی در ماشین جدید تهیونگ رو باز کرد و روی
صندلی جلو نشست:
_ واو هیونگ، کادیالک خریدی باورم نمیشه... این کدوم مدله؟
در حالی که ماشین رو روشن میکرد، گفت:
_ کوپه دویل، امروز صبح خریدمش تو اولین کسی هستی که
سوارش میشه.
خندید و به صندلی تکیه داد:
_ خیلی خوشگله!
تهیونگ لبخندی زد و با سرعت آرومی شروع به رانندگی کرد.
چیزی نگذشته بود که جلوی پارک کوچیکی نگه داشت، از
ماشین پیاده شد و به سمت بستنی فروشی رفت.
بعد از چند دقیقه با بستنی مورد عالقه ی جونگکوک برگشت
و توی ماشین نشست:
۳.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.