کسی که خانوادم شد p ۴۸
( ات ویو )
+نم..نمیدونم...ندیدم...شنل...داشت.
دیدم که رفت تو فکر...
+ من...من قبلا هم...دیده بودمش...
با این حرفم جوری نگاهم کرد که فکر کردم چیز اشتباهی گفتم و حتی می خواستم معذرت خواهی کنم.....
_ دیده بودیش؟...دیده بودیش و بهم چیزی نگفتی( داد)
ترسیدم....چشماش داشت رنگ عوض می کرد و واقعا ترسیدم....می خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستش که دور کمرم بود این اجازه رو بهم نداد.....از عصبانیت نفس نفس میزد....اون نفس نفس میزد و من نفسم برید....دستشو پشت سرم گذاشت و موهام و به چنگ گرفت و سرم رو تو چند سانتی صورتش نگه داشت....
_ دیگه چیا هست که بهم نگفتی....
+ من...من
_ د حرف بزن ( داد)
چشمامو از دادش بستم....ترسیدم...بعد از چند هفته....دوباره ازش ترسیدم....یاد اون روزایی که توی کلبه بودم افتادم....همون جایی که قبل از اینجا بودیم....اون موقع هم همین جوری ازش میترسیدم....
+ من...من فقط....
_ کجااااااا.....فقط ی اسم بگو....کجا دیدیش( داد)
+ تو...تو خواب
حس کردم آروم شد....دیگه عربده نزد....دیگه موهامو چنگ نزد....دیگه نفس نفس نمیزد....چشمامو آروم باز کردم و اولین چیزی که دیدم دو تا چشم به رنگ شب بود که به حالت اول برگشته بودن.....عصبی نبود....آروم هم نبود....
_ منظورت چیه؟
اینو خیلی آروم اما با تحکم توی صداش پرسید....
+ من....اون مرد و.....چند باری توی کابوسام....دیدم....امروز هم خواب نبودم..مطمئنم که واقعا دیدمش....اون خواب نبود....واقعی بود....
انگار میترسیدم حرفمو باور نکنه.....فکر میکردم الان با خودش میگه که دیوونه شدم....اما وقتی داخل جای سفتی فرود اومدم تمام افکارم پر زد و رفت.....سرم و به سینش چسبونده بود....
_ توی خواب چی میدیدی؟
+ توی جنگل بودم....همه جا مه بود....اون مردم....اون مردم بود....می خواست منو بگیره....می خواست خونمو بخوره....می خواست....بکشم....
آخرش دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم گریم گرفت.....
+ خیله خب...خیله خب....آروم باش....تمام شد
( کوک ویو )
عروسکم راست می گفت....اون خواب نبود.....من متوجه شده بودم....حضور کسی رو فهمیده بودم....برای همین هم رفته بودم پیش تولم....اما انگار....دیر رسیده بودم....پس تمام اون کابوس ها....تمام از خواب پریدن ها....تمام گریه و زاری های عروسکم برای ی خون اشام عوضی بوده....اون خون اشام چطور جرئت کرده نزدیک دخترک من بشه....چطور به خودش چنین حقی داده که روی چیزی که مال منه نقشه بکشه.....
عصبی بودم.....حتی با فکر به اینکه اون مرد تا چند لحظه پیش پیش عروسکم بوده به مرز جنون میبرتم.....ناخداگاه عروسک توی بغلم رو بیشتر به خودم فشار دادم....نمیزارم بره.....نمیزارم.....خودم تک تک استخون های هرکی که بخواد به عروسکم نزدیک بشه رو میشکنم.....
خب اینم ی سوپرایزی 😊
+نم..نمیدونم...ندیدم...شنل...داشت.
دیدم که رفت تو فکر...
+ من...من قبلا هم...دیده بودمش...
با این حرفم جوری نگاهم کرد که فکر کردم چیز اشتباهی گفتم و حتی می خواستم معذرت خواهی کنم.....
_ دیده بودیش؟...دیده بودیش و بهم چیزی نگفتی( داد)
ترسیدم....چشماش داشت رنگ عوض می کرد و واقعا ترسیدم....می خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستش که دور کمرم بود این اجازه رو بهم نداد.....از عصبانیت نفس نفس میزد....اون نفس نفس میزد و من نفسم برید....دستشو پشت سرم گذاشت و موهام و به چنگ گرفت و سرم رو تو چند سانتی صورتش نگه داشت....
_ دیگه چیا هست که بهم نگفتی....
+ من...من
_ د حرف بزن ( داد)
چشمامو از دادش بستم....ترسیدم...بعد از چند هفته....دوباره ازش ترسیدم....یاد اون روزایی که توی کلبه بودم افتادم....همون جایی که قبل از اینجا بودیم....اون موقع هم همین جوری ازش میترسیدم....
+ من...من فقط....
_ کجااااااا.....فقط ی اسم بگو....کجا دیدیش( داد)
+ تو...تو خواب
حس کردم آروم شد....دیگه عربده نزد....دیگه موهامو چنگ نزد....دیگه نفس نفس نمیزد....چشمامو آروم باز کردم و اولین چیزی که دیدم دو تا چشم به رنگ شب بود که به حالت اول برگشته بودن.....عصبی نبود....آروم هم نبود....
_ منظورت چیه؟
اینو خیلی آروم اما با تحکم توی صداش پرسید....
+ من....اون مرد و.....چند باری توی کابوسام....دیدم....امروز هم خواب نبودم..مطمئنم که واقعا دیدمش....اون خواب نبود....واقعی بود....
انگار میترسیدم حرفمو باور نکنه.....فکر میکردم الان با خودش میگه که دیوونه شدم....اما وقتی داخل جای سفتی فرود اومدم تمام افکارم پر زد و رفت.....سرم و به سینش چسبونده بود....
_ توی خواب چی میدیدی؟
+ توی جنگل بودم....همه جا مه بود....اون مردم....اون مردم بود....می خواست منو بگیره....می خواست خونمو بخوره....می خواست....بکشم....
آخرش دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم گریم گرفت.....
+ خیله خب...خیله خب....آروم باش....تمام شد
( کوک ویو )
عروسکم راست می گفت....اون خواب نبود.....من متوجه شده بودم....حضور کسی رو فهمیده بودم....برای همین هم رفته بودم پیش تولم....اما انگار....دیر رسیده بودم....پس تمام اون کابوس ها....تمام از خواب پریدن ها....تمام گریه و زاری های عروسکم برای ی خون اشام عوضی بوده....اون خون اشام چطور جرئت کرده نزدیک دخترک من بشه....چطور به خودش چنین حقی داده که روی چیزی که مال منه نقشه بکشه.....
عصبی بودم.....حتی با فکر به اینکه اون مرد تا چند لحظه پیش پیش عروسکم بوده به مرز جنون میبرتم.....ناخداگاه عروسک توی بغلم رو بیشتر به خودم فشار دادم....نمیزارم بره.....نمیزارم.....خودم تک تک استخون های هرکی که بخواد به عروسکم نزدیک بشه رو میشکنم.....
خب اینم ی سوپرایزی 😊
۳۷.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.