پارت138
#پارت138
شیطونکِ بابا🥺💜
+ یه چیز بگم دهنت قرصه یا نه؟!
_ آره بگو ، تاحالا از من دهن لقی دیدی!
+ دخترمو دیدی که چقد خوشگله؟؟ میخوام بیارمش اینجا شاید آقا ازش خوشش اومد
بلکه شاید ما از این بدبختی نجات پیداکردیم
_ اونکه دورش پره دختره چشمش کسیو نمیگیره
+ حالا شاید چشمش نازنین مارو گرفت
_ چی بگم والا!!
از این فکر احمقانش پوزخندی اومد روی لبم! افراز محال بود جز من کسیو نگاه کنه چه برسه خوشش بیاد
تک سرفه ای کردم و وارد آشپزخونه شدم که با دیدنم سکوت کردن ، خیلی دوسداشتم این نازنینو ببینم!!
رو به یکیشون کردم و گفتم:
_ سلماز کدومتونه؟!
+ منم
سرتا پاشو برانداز کردم و برای اینکه حرصش بدم گفتم:
_ یه قهوه برام آماده کن
پشت چشمی برام نازک کرد و بدون صحبت مشغول درست کردن قهوه شد
اون یکی که اسمش زهرا بود رو به روم نشست و گفت:
+ دخترم شما از فامیلای آقا هستید؟؟!
میدونستم میخواد از دهنم حرف بکشه ؛ پس بهتره منم مثل خودش رفتارکنم
_ چطور؟! باشم یا نباشم فرقی به حال وضعیت شما میکنه؟!
از جوابم جا خورد و صورتش رنگ باخت!!
سلمازو زیر نظر داشتم که داشت از حرص زیر لب باخودش حرف میزد اما جرعت نداشت بلند بلند بگه
زهرا دیگه سوالی ازم نپرسید و از آشپزخونه رفت بیرون ، قهوه ام که آماده شد سلماز اونو روی میز گذاشت و منم برداشتمش
قهوه خور نبودم اما برای حفظ آبرو مجبوربودم وانمود کنم ، یکم مزه مزه اش کردم که تلخیش دلمو زد
دوسداشتم اوق بزنم اما چون سلماز پیشم بود نمیشد...
شیطونکِ بابا🥺💜
+ یه چیز بگم دهنت قرصه یا نه؟!
_ آره بگو ، تاحالا از من دهن لقی دیدی!
+ دخترمو دیدی که چقد خوشگله؟؟ میخوام بیارمش اینجا شاید آقا ازش خوشش اومد
بلکه شاید ما از این بدبختی نجات پیداکردیم
_ اونکه دورش پره دختره چشمش کسیو نمیگیره
+ حالا شاید چشمش نازنین مارو گرفت
_ چی بگم والا!!
از این فکر احمقانش پوزخندی اومد روی لبم! افراز محال بود جز من کسیو نگاه کنه چه برسه خوشش بیاد
تک سرفه ای کردم و وارد آشپزخونه شدم که با دیدنم سکوت کردن ، خیلی دوسداشتم این نازنینو ببینم!!
رو به یکیشون کردم و گفتم:
_ سلماز کدومتونه؟!
+ منم
سرتا پاشو برانداز کردم و برای اینکه حرصش بدم گفتم:
_ یه قهوه برام آماده کن
پشت چشمی برام نازک کرد و بدون صحبت مشغول درست کردن قهوه شد
اون یکی که اسمش زهرا بود رو به روم نشست و گفت:
+ دخترم شما از فامیلای آقا هستید؟؟!
میدونستم میخواد از دهنم حرف بکشه ؛ پس بهتره منم مثل خودش رفتارکنم
_ چطور؟! باشم یا نباشم فرقی به حال وضعیت شما میکنه؟!
از جوابم جا خورد و صورتش رنگ باخت!!
سلمازو زیر نظر داشتم که داشت از حرص زیر لب باخودش حرف میزد اما جرعت نداشت بلند بلند بگه
زهرا دیگه سوالی ازم نپرسید و از آشپزخونه رفت بیرون ، قهوه ام که آماده شد سلماز اونو روی میز گذاشت و منم برداشتمش
قهوه خور نبودم اما برای حفظ آبرو مجبوربودم وانمود کنم ، یکم مزه مزه اش کردم که تلخیش دلمو زد
دوسداشتم اوق بزنم اما چون سلماز پیشم بود نمیشد...
۷.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.