فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p12
*از زبان کوک*
بعد از اینکه اون دخترو رسوندم خونشون اومدم خونه
چقدر مبارزش شبیه خواهرم جونگ وون بود، دلم براش تنگ شده، کاش هیچوقت محافظم نمیشد
اینطوری دیگه اون اتفاق وحشتناک نمی افتاد و خواهرم هنوز پیشم بود
مبارزه ی اون دختر کپی مال جونگ وون بود، اگه اون نبود من باید چیکار میکردم؟ فک کنم الان مرده بودم و پیش خواهرم رفته بودم
از همون اول مهمونی متوجه شدم یکی داره منو میپاعه، این دختر فوقالعاده اس
چه پیله ای کرده که چرا قبولمون نکردین، من نمیخوام یه دختر دیگه بخاطر محافظت از من جونشو بده
رفتم تو تختخواب و پتو کشیدم رومو و سعی کردم بخوابم
«فردا صبح»
*از زبان هایون*
امروز بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم، دستم بخاطر درگیری دیشب یه کوچولو زخمی شده بود
زخمشو نگاه کردم، اهمیت ندادم و رفتم پایین صبحانه خوردم
هانول: بیاین امروز بریم مرکز!
یونا: خوبه بعدشم بریم پارک
هانول: اره، هایون توهم میای؟
هایون: نه یه کاری دارم، واییی دیرم شد، خداحافظ
بدو بدو یا عجله رفتم که به موقع به اقای جئون همون جونگ کوکه برسم
خداروشکر به موقع رسیدم و تازه از ماشینش پیاده شد
هایون: جونگ کوک شیی، آقاااای جئووون!
کوک: باز که تویی، مگه نگفتم نیا اینجا؟
هایون: اقای جئون، میخوام بدونم چرا ردمون کردین!؟
کوک: دلیلشو نمیگم
هایون: چرا؟
کوک: چون اجباری داخل گفتنش نمیبینم!
هایون: اقای جئون!
کوک: بله؟
هایون: اجوشی لطفاااا
کوک: من اونقدرم پیر نیستم!
هایون: اوپا!!!
کوک: به چه حقی بهم میگی اوپا؟
هایون: خو دیگه چی صدات بزنم!؟ اقای جئوون تروخداااا
جونگ کوک رفت داخل منم هی دنبالش میکردم که نذاشت برم تو اتاقش
ایششش، چرا اینقدر یه دندس؟ رفتم پایین و منتظر موندم تا کاراش تموم شه و بره خونه
بعد از اینکه اون دخترو رسوندم خونشون اومدم خونه
چقدر مبارزش شبیه خواهرم جونگ وون بود، دلم براش تنگ شده، کاش هیچوقت محافظم نمیشد
اینطوری دیگه اون اتفاق وحشتناک نمی افتاد و خواهرم هنوز پیشم بود
مبارزه ی اون دختر کپی مال جونگ وون بود، اگه اون نبود من باید چیکار میکردم؟ فک کنم الان مرده بودم و پیش خواهرم رفته بودم
از همون اول مهمونی متوجه شدم یکی داره منو میپاعه، این دختر فوقالعاده اس
چه پیله ای کرده که چرا قبولمون نکردین، من نمیخوام یه دختر دیگه بخاطر محافظت از من جونشو بده
رفتم تو تختخواب و پتو کشیدم رومو و سعی کردم بخوابم
«فردا صبح»
*از زبان هایون*
امروز بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم، دستم بخاطر درگیری دیشب یه کوچولو زخمی شده بود
زخمشو نگاه کردم، اهمیت ندادم و رفتم پایین صبحانه خوردم
هانول: بیاین امروز بریم مرکز!
یونا: خوبه بعدشم بریم پارک
هانول: اره، هایون توهم میای؟
هایون: نه یه کاری دارم، واییی دیرم شد، خداحافظ
بدو بدو یا عجله رفتم که به موقع به اقای جئون همون جونگ کوکه برسم
خداروشکر به موقع رسیدم و تازه از ماشینش پیاده شد
هایون: جونگ کوک شیی، آقاااای جئووون!
کوک: باز که تویی، مگه نگفتم نیا اینجا؟
هایون: اقای جئون، میخوام بدونم چرا ردمون کردین!؟
کوک: دلیلشو نمیگم
هایون: چرا؟
کوک: چون اجباری داخل گفتنش نمیبینم!
هایون: اقای جئون!
کوک: بله؟
هایون: اجوشی لطفاااا
کوک: من اونقدرم پیر نیستم!
هایون: اوپا!!!
کوک: به چه حقی بهم میگی اوپا؟
هایون: خو دیگه چی صدات بزنم!؟ اقای جئوون تروخداااا
جونگ کوک رفت داخل منم هی دنبالش میکردم که نذاشت برم تو اتاقش
ایششش، چرا اینقدر یه دندس؟ رفتم پایین و منتظر موندم تا کاراش تموم شه و بره خونه
۶.۳k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.