عشق و غرور p66
لباسامو مرتب کردم و در زدم...وقتی بیا تو رو گفت داخل شدم
با دیدنم کتابی ک دستش بود رو تو طاقچه گذاشت و به مبل اشاره کرد
نشستم ...دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت:
_شنیدی که قراره فرهاد بیاد
منظورش برادر شهربانو بود
_بله
_یه چیزایی هست راجب گذشته که فک نکنم تا حالا کسی بهت گفته باشه پس خوب گوش کن
دلشوره گرفتم...سری تکون دادم
ادامه داد:
_یادمه اون موقع ها نامجون رو داشتیم...فرهاد خاطرخواه مهتاب دختر یه کشاورز ساده شده بود که از مال دنیا یه گاو داشت با ۳۰ متر زمین...پدر فرهاد و شهربانو که یه خانزاده ی اصیل بود مخالفت کرد ...حتی فرهاد رو تهدید کرد که از ارث محرومش میکنه ،
میگفت دختر یه رعیت زاده نباید زن پسر من بشه...اما فرهاد بلاخره کار خودشو کرد و پنهانی مهتاب رو عقد کرد بچه اولشون پسر بود ....با چشم خودم ندیدم ولی میگن وضع مالیشون خوب نبوده و فرهاد تا خروس خون تا بوق سگ تو زمین های مردم کار میکرده تا خرج زندگی رو دربیاره ،
خلاصه به همین شکل زندگی میکردن تا یه شب وقتی مهتاب تنها بوده چند نفر بهش تجاوز میکنن...و بعد چند روز میفهمه حاملس...فرهاد نمیتونست این موضوع رو قبول کنه اون موقع ها هم سقط کردن اصلا آسون نبود چون جون مادر هم به خطر میوفتاد فرهاد هم نمیتونست یه بچه ی حروم رو بپذیره..پدرش اونقدر بهش فشار اورد تا مجبور شد مهتاب رو طلاق بده ،
مهتاب توسط پدر فرهاد از روستا اخراج شد ولی دخترش ک به دنیا آورد اون رو داد به کیومرث پسر عموش چون خودش نمیتونست حتی خرج خودش رو بده....و کیومرث اون دختر رو بزرگ کرد.....راستش فک میکنم این قسمت تو بوده که وارد خانواده ی ما بشی .
چرا اتاق داشت دور سرم میچرخید؟
چرا هنگ کرده بودم ؟
چرا مغزم فرمانی نمیداد در برابر حرفایی که میگفت من ..من حرومزادم
حرفایی ک میگفت پدر و مادرم منو نخواستن
چه جالب..چه وجه اشتراکی ...اینجا هم کسی منو نمیخواد
خدایا توهم منو نمیخوای؟؟
حتما توهم منو نمیخوای ک ولم کردی رو زمین و نگاهمم نمیکنی
با تکونی ک خوردم حواسم رفت پیش جمشید خان
با دیدنم کتابی ک دستش بود رو تو طاقچه گذاشت و به مبل اشاره کرد
نشستم ...دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت:
_شنیدی که قراره فرهاد بیاد
منظورش برادر شهربانو بود
_بله
_یه چیزایی هست راجب گذشته که فک نکنم تا حالا کسی بهت گفته باشه پس خوب گوش کن
دلشوره گرفتم...سری تکون دادم
ادامه داد:
_یادمه اون موقع ها نامجون رو داشتیم...فرهاد خاطرخواه مهتاب دختر یه کشاورز ساده شده بود که از مال دنیا یه گاو داشت با ۳۰ متر زمین...پدر فرهاد و شهربانو که یه خانزاده ی اصیل بود مخالفت کرد ...حتی فرهاد رو تهدید کرد که از ارث محرومش میکنه ،
میگفت دختر یه رعیت زاده نباید زن پسر من بشه...اما فرهاد بلاخره کار خودشو کرد و پنهانی مهتاب رو عقد کرد بچه اولشون پسر بود ....با چشم خودم ندیدم ولی میگن وضع مالیشون خوب نبوده و فرهاد تا خروس خون تا بوق سگ تو زمین های مردم کار میکرده تا خرج زندگی رو دربیاره ،
خلاصه به همین شکل زندگی میکردن تا یه شب وقتی مهتاب تنها بوده چند نفر بهش تجاوز میکنن...و بعد چند روز میفهمه حاملس...فرهاد نمیتونست این موضوع رو قبول کنه اون موقع ها هم سقط کردن اصلا آسون نبود چون جون مادر هم به خطر میوفتاد فرهاد هم نمیتونست یه بچه ی حروم رو بپذیره..پدرش اونقدر بهش فشار اورد تا مجبور شد مهتاب رو طلاق بده ،
مهتاب توسط پدر فرهاد از روستا اخراج شد ولی دخترش ک به دنیا آورد اون رو داد به کیومرث پسر عموش چون خودش نمیتونست حتی خرج خودش رو بده....و کیومرث اون دختر رو بزرگ کرد.....راستش فک میکنم این قسمت تو بوده که وارد خانواده ی ما بشی .
چرا اتاق داشت دور سرم میچرخید؟
چرا هنگ کرده بودم ؟
چرا مغزم فرمانی نمیداد در برابر حرفایی که میگفت من ..من حرومزادم
حرفایی ک میگفت پدر و مادرم منو نخواستن
چه جالب..چه وجه اشتراکی ...اینجا هم کسی منو نمیخواد
خدایا توهم منو نمیخوای؟؟
حتما توهم منو نمیخوای ک ولم کردی رو زمین و نگاهمم نمیکنی
با تکونی ک خوردم حواسم رفت پیش جمشید خان
۱۴.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.