پارت ۲۹
ات ویو:
همینطوری تو گوشی میچرخیدم که یهو گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم مامان جونکوک بود راستش جونکوک و مامانش زیاد میونه خوبی ندارن یعنی مامان کوک هر کاری میکنه تا به کوک نزدیک بشه ولی جونکوک چونکه مامانش بعد باباش رفت ازدواج کرد با مامانش زیاد صمیمی نیس بیخیال شدم و جواب دادم بعد سلام و احوال پرسی و اینا دعوتمون کرد بریم عمارتشون فردا شب من میدونستم که کوک نمیاد ولی با این حال بهش گفتم باشه حالا یه جوری راضی میکنم کوک رو میبرم از شوهر مامانش هم که به شدت متنفره و بدش میاد هوووف در اتاق زده شد رفتم و بازش کردم بادیگارد کوک بود که یه جعبه دستش بود و گفت اینو آقا فرستاده منم ازش گرفتم و اونم رفت نشستم رو تخت و بازش کردم یه لباس بنفش مجلسی ولی خیلی پوشیده و بسته بود واییی من تو این خفه میشم که همه جاش بستس وقتی استایل و تیپ خودشو میبینی آدم دلش ضعف میره ولی وقتی میخواد برای من لباس انتخاب کنه خیلی بده سلیقش(گو نخور😑)
**
شب ساعت ۷:
از روی تخت بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و ژل زدم و حالت دادم لباسمو پوشیدم خواستم آرایش کنم نشستم جلوی میز آرایش دیگه تقریبا آرایشم کرده بود اومدم ریمل بزنم که اههه گندش بزنن ریخت روی لباسم واییی حالا چیکار کنم جونکوک گفت فقط لباسی که من گفتمو بپوش ولی حالا که لباسم ریملی شد یکی دیگه میپوشم قطعا حرفمو باور میکنه دیگه بلند شدم و به کلکسیون لباسام رفتم و بعد کلی کلنجار رفتن که کدومو بپوشم یکی رو انتخاب کردم و سریع پوشیدم ساعت نزدیکای ۸ بود که صدای بوق ماشینو شنیدم کیفمو همراه رژلبم و موبایلم برداشتم و رفتم پایین و از عمارت زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با لبخند گفتم»سلام عشقم
بعد دستمو رو زاویه فکش گذاشتم و لباشو بوسیدم ازم جدا شد و با اخم کوچیکی گفت»سلام این لباسی که پوشیدی فک نکنم مد نظر من بوده باشه خانوم جئون
تک خنده ای کردم که با اخمش خندمو خوردم و گفتم»اره خب قرار بود لباسی که گفتی رو بپوشم حتی پوشیدمش ولی متاسفانه ریملی شد موقع ای که میخواستم آرایش کنم
گفت»پس حالا باید با همین لباس باز بیای
گقتم»عشقم یه شبه دیگه قول میدم از کنارت تکون نخورم تازه با وجود تو کی جرعت میکنه به من نگاه کنه
هوفی کشید و کلافه گفت»خیلی خب فقط همین یه بار
گفتم»مرسی عشقم
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم به سمت مهمونی....
همینطوری تو گوشی میچرخیدم که یهو گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم مامان جونکوک بود راستش جونکوک و مامانش زیاد میونه خوبی ندارن یعنی مامان کوک هر کاری میکنه تا به کوک نزدیک بشه ولی جونکوک چونکه مامانش بعد باباش رفت ازدواج کرد با مامانش زیاد صمیمی نیس بیخیال شدم و جواب دادم بعد سلام و احوال پرسی و اینا دعوتمون کرد بریم عمارتشون فردا شب من میدونستم که کوک نمیاد ولی با این حال بهش گفتم باشه حالا یه جوری راضی میکنم کوک رو میبرم از شوهر مامانش هم که به شدت متنفره و بدش میاد هوووف در اتاق زده شد رفتم و بازش کردم بادیگارد کوک بود که یه جعبه دستش بود و گفت اینو آقا فرستاده منم ازش گرفتم و اونم رفت نشستم رو تخت و بازش کردم یه لباس بنفش مجلسی ولی خیلی پوشیده و بسته بود واییی من تو این خفه میشم که همه جاش بستس وقتی استایل و تیپ خودشو میبینی آدم دلش ضعف میره ولی وقتی میخواد برای من لباس انتخاب کنه خیلی بده سلیقش(گو نخور😑)
**
شب ساعت ۷:
از روی تخت بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و ژل زدم و حالت دادم لباسمو پوشیدم خواستم آرایش کنم نشستم جلوی میز آرایش دیگه تقریبا آرایشم کرده بود اومدم ریمل بزنم که اههه گندش بزنن ریخت روی لباسم واییی حالا چیکار کنم جونکوک گفت فقط لباسی که من گفتمو بپوش ولی حالا که لباسم ریملی شد یکی دیگه میپوشم قطعا حرفمو باور میکنه دیگه بلند شدم و به کلکسیون لباسام رفتم و بعد کلی کلنجار رفتن که کدومو بپوشم یکی رو انتخاب کردم و سریع پوشیدم ساعت نزدیکای ۸ بود که صدای بوق ماشینو شنیدم کیفمو همراه رژلبم و موبایلم برداشتم و رفتم پایین و از عمارت زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با لبخند گفتم»سلام عشقم
بعد دستمو رو زاویه فکش گذاشتم و لباشو بوسیدم ازم جدا شد و با اخم کوچیکی گفت»سلام این لباسی که پوشیدی فک نکنم مد نظر من بوده باشه خانوم جئون
تک خنده ای کردم که با اخمش خندمو خوردم و گفتم»اره خب قرار بود لباسی که گفتی رو بپوشم حتی پوشیدمش ولی متاسفانه ریملی شد موقع ای که میخواستم آرایش کنم
گفت»پس حالا باید با همین لباس باز بیای
گقتم»عشقم یه شبه دیگه قول میدم از کنارت تکون نخورم تازه با وجود تو کی جرعت میکنه به من نگاه کنه
هوفی کشید و کلافه گفت»خیلی خب فقط همین یه بار
گفتم»مرسی عشقم
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم به سمت مهمونی....
۳۶.۹k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.