قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱۳
با هم تو بالکن وایستاده بودیم
دامیان:آسمون شب واقعا قشنگه مگه نه
آنیا:آره
دامیان:وقتی بچه بودم هميشه با مادرم با ستاره های تو آسمون شکل درست میکردیم
و خندید
آنیا:ولی من که هميشه میخواستم تعداد ستاره های آسمون و بشمارم و بدونم چندتاست ولی هیچ وقت موفق نشدم به نظرت چرا تو بچگی آدم فکر های عجیب غریب میکنه
دامیان:نمی دونم حالا بیا بریم داخل تا سرما نخوردی
با هم رفتیم داخل من رو تخت نشستم دامیان هم به دیوار تکیه داده بود و داشت من و نگاه میکرد دیگه کلافه شدم
آنیا:نمیخوای بری بخوابی
دامیان:نه امشب و تا صبح کنارتم که دوباره نترسی
بدون توجه پتو رو کشیدم رو سرم و دراز کشیدم تا بخوابم ولی نگاه های سنگین دامیان حتی از زیر پتو هم حس میشد بلند شدم دوباره نشستم
آنیا:خب حداقل من و نگاه نکن نمیتونم بخوابم وقتی کسی بالا سرم
پشتش و کرد به من
دامیان:حالا نگاهت نمیکنم بگیر بخواب
آنیا؛نمی خواد ادا اصول در بیاری برو رو مبل گوشه اتاق بگیر بخواب
که برکشت و رفت نشست رو مبل
بلند شدم منم نشستم کنارش
آنیا:چرا وقتی کنارتم حس میکنم آدم دیگه ای هستم
دامیان:نمیدونم منم
آنیا:شب بخیر
و رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم بوی سوختگی احساس کردم رفتم پایین که دیدم تو گوشه و کنار خونه آتیش پخش شده یکم دود تو فضای خونه پخش بود ولی آتیش به طبقه بالا نرسیده بود در خروجی رو دیدم و خواستم برم بیرون
و دیگه متوجه نشدم چی شد
پارت ۱۳
با هم تو بالکن وایستاده بودیم
دامیان:آسمون شب واقعا قشنگه مگه نه
آنیا:آره
دامیان:وقتی بچه بودم هميشه با مادرم با ستاره های تو آسمون شکل درست میکردیم
و خندید
آنیا:ولی من که هميشه میخواستم تعداد ستاره های آسمون و بشمارم و بدونم چندتاست ولی هیچ وقت موفق نشدم به نظرت چرا تو بچگی آدم فکر های عجیب غریب میکنه
دامیان:نمی دونم حالا بیا بریم داخل تا سرما نخوردی
با هم رفتیم داخل من رو تخت نشستم دامیان هم به دیوار تکیه داده بود و داشت من و نگاه میکرد دیگه کلافه شدم
آنیا:نمیخوای بری بخوابی
دامیان:نه امشب و تا صبح کنارتم که دوباره نترسی
بدون توجه پتو رو کشیدم رو سرم و دراز کشیدم تا بخوابم ولی نگاه های سنگین دامیان حتی از زیر پتو هم حس میشد بلند شدم دوباره نشستم
آنیا:خب حداقل من و نگاه نکن نمیتونم بخوابم وقتی کسی بالا سرم
پشتش و کرد به من
دامیان:حالا نگاهت نمیکنم بگیر بخواب
آنیا؛نمی خواد ادا اصول در بیاری برو رو مبل گوشه اتاق بگیر بخواب
که برکشت و رفت نشست رو مبل
بلند شدم منم نشستم کنارش
آنیا:چرا وقتی کنارتم حس میکنم آدم دیگه ای هستم
دامیان:نمیدونم منم
آنیا:شب بخیر
و رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم بوی سوختگی احساس کردم رفتم پایین که دیدم تو گوشه و کنار خونه آتیش پخش شده یکم دود تو فضای خونه پخش بود ولی آتیش به طبقه بالا نرسیده بود در خروجی رو دیدم و خواستم برم بیرون
و دیگه متوجه نشدم چی شد
۴.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.