بلااااااخرهههههه (پایین خره)پس از صدهاااا قرن آمدم🤣
بلااااااخرهههههه (پایین خره)پس از صدهاااا قرن آمدم🤣
یونجی:(رفت تو اتاق خب به من بگو چیشده؟
ادمین:از اونجایی که گشادیم میاد نمینویسم خودتون بتصورید
خب پرش زمانی به موقعی که میخوان بخوابن (الان؟انصافا؟)
بورام:خوب یونجی پیش جینا میخوابه من تو اتاق خودم و آچا...
یونجی:خوابوندمش
بورام :(پوزخند) بچه اس مگه؟
یونجی:بسسسس کن انقد گریه کرده بود نمیتونست حتی نفس بکشه
بورام:باشه بابا باشه، خب پس شبتون بدون فکر بد و الماسییی
جینا و یونجی:شب خوش
خب اینا رفتن کپه مرگشون رو گذاشتن🤣
بریم پیش عزیزان دلمان
جیمین:خب الان شما از کجا فهمیدین که منو یونجی خواهر و برادریم؟
تهیونگ: درواقع بابای شما تورو فروخته بود به دایی عنتر من و کوک هم قبل از اون چون ازخانوادش طرد شده بود و از خونه فرار کرده بود توی خیابون سرش میخوره به جدول و بیهوش میشه و دایی من اونو پیدا میکنه بعد چون دایی من خیلی بدجنس بود ما ازش فرار میکنیم و با هیونگا(منظورش اعضاس) آشنا میشیم الآنم باباتون یونجی رو به من فروخت که به نظر من سرنوشتش این بود که اینجا باشه چون هم حال خودش بهتره هم ما،امروز هم ما رفتیم تا برای دایی من طلافی کنیم که اونم این حرفا رو وسط شکنجه به زبون آورد، سوالی داری؟
جیمین:خب فقط یسری چیزا رو نمیدونستم،اوکی .واییییییی چقد خوشحالم خواهر ژووونم رو پیدا کردمممممم
کوک:بغض کرده چون تهیونگ دوباره با حرفاش خاطرات کوک رو براش زنده کرد
جیمین خیلی سریع میره بالا تا بخوابه و متوجه بغض کوک نمیشه
کوک سرشو میگیره پایین و میزاره اشکاش سرازیر بشن
تهیونگ(همین که بلند شدم به کارام برسم دیدم کوک سرشو انداخته پایین و روی زمین همینجوری داره از اشکاش خیس میشه سریع یا دستم چونه اش رو گرفتم و کشیدمش بالا که با چشای قرمزش مواجه شدم:هیییییین کوک!چی شده توروووو
کوک:چرا اون خاطرات نحسی رو یادم آوردی(گریه)
ته ته:ای وای ببخشید معذرت میخوام یادم نبود(میره میشینه روی مبل و کوک رو بغل میکنه)
تهکوکرای عزیز وارد شویددددد
کوک:هق چرا اونا منو تنهام گذاشتن هق؟(گریه افتضاح)
ته ته:(صورت کوک رو با دستاش قاب میگیره)هعی مهم اینه که الان منو داری باشه
کوک(سرشو آروم تکون میده و بعد همممممم
برو پایین
پایین تررر
بعلههههه کیس میرنننننننن
خب احتمالا پارت بعد هم الان بزارم منتظر بمانیددد
یونجی:(رفت تو اتاق خب به من بگو چیشده؟
ادمین:از اونجایی که گشادیم میاد نمینویسم خودتون بتصورید
خب پرش زمانی به موقعی که میخوان بخوابن (الان؟انصافا؟)
بورام:خوب یونجی پیش جینا میخوابه من تو اتاق خودم و آچا...
یونجی:خوابوندمش
بورام :(پوزخند) بچه اس مگه؟
یونجی:بسسسس کن انقد گریه کرده بود نمیتونست حتی نفس بکشه
بورام:باشه بابا باشه، خب پس شبتون بدون فکر بد و الماسییی
جینا و یونجی:شب خوش
خب اینا رفتن کپه مرگشون رو گذاشتن🤣
بریم پیش عزیزان دلمان
جیمین:خب الان شما از کجا فهمیدین که منو یونجی خواهر و برادریم؟
تهیونگ: درواقع بابای شما تورو فروخته بود به دایی عنتر من و کوک هم قبل از اون چون ازخانوادش طرد شده بود و از خونه فرار کرده بود توی خیابون سرش میخوره به جدول و بیهوش میشه و دایی من اونو پیدا میکنه بعد چون دایی من خیلی بدجنس بود ما ازش فرار میکنیم و با هیونگا(منظورش اعضاس) آشنا میشیم الآنم باباتون یونجی رو به من فروخت که به نظر من سرنوشتش این بود که اینجا باشه چون هم حال خودش بهتره هم ما،امروز هم ما رفتیم تا برای دایی من طلافی کنیم که اونم این حرفا رو وسط شکنجه به زبون آورد، سوالی داری؟
جیمین:خب فقط یسری چیزا رو نمیدونستم،اوکی .واییییییی چقد خوشحالم خواهر ژووونم رو پیدا کردمممممم
کوک:بغض کرده چون تهیونگ دوباره با حرفاش خاطرات کوک رو براش زنده کرد
جیمین خیلی سریع میره بالا تا بخوابه و متوجه بغض کوک نمیشه
کوک سرشو میگیره پایین و میزاره اشکاش سرازیر بشن
تهیونگ(همین که بلند شدم به کارام برسم دیدم کوک سرشو انداخته پایین و روی زمین همینجوری داره از اشکاش خیس میشه سریع یا دستم چونه اش رو گرفتم و کشیدمش بالا که با چشای قرمزش مواجه شدم:هیییییین کوک!چی شده توروووو
کوک:چرا اون خاطرات نحسی رو یادم آوردی(گریه)
ته ته:ای وای ببخشید معذرت میخوام یادم نبود(میره میشینه روی مبل و کوک رو بغل میکنه)
تهکوکرای عزیز وارد شویددددد
کوک:هق چرا اونا منو تنهام گذاشتن هق؟(گریه افتضاح)
ته ته:(صورت کوک رو با دستاش قاب میگیره)هعی مهم اینه که الان منو داری باشه
کوک(سرشو آروم تکون میده و بعد همممممم
برو پایین
پایین تررر
بعلههههه کیس میرنننننننن
خب احتمالا پارت بعد هم الان بزارم منتظر بمانیددد
۱.۱k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.