☁پارت ششم☁
بچه ها خیلی ببخشید نتم تموم شده بود واینکه امروز امتحان ریاضی داشتم نتونستم 5شنبه براتون بزارم
ات : یعنی....
کوک : اره منم قدت دارم منم مثل تو دستمو به اون چسبوندم ولی هیچ کس نمیدونه
ات: اما پس چرا چشمات
کوک: خب برای هرکسی یه قدرتی میاد قدرت تو رنگین کمانه یعنی 7تا قدرت داری
ات: واقعا... ولی من تازه اینو متوجه شدم
کوک : چون تو تاحالا از قدرت هات استفاده نکردی
ات : تو کردی
کوک : هوم
ات : قدرت تو چیه
کوک : من 😅به اندازه کافی قوی بودن یعنی هیچ اتفاقی برام نمیوفته، نامرعی شدن من یدونه دیگه هم دارم ولی دوس ندارم اونو بگم
ات :هوم چه جالب
کوک: اینجا خیلی گرمه ( یه دکمهی لباسش رو باز کرد انگار اول یکیشو باز کرده بود الان باز یکی دیگش رو باز کرد)
👊چشمای ات صورتی شد😁
کوک: عااا ببینم ات
ات: بله
کوک: از چی خوشت اومده
ات: من..
کوک: نه عمم😂
ات: خب هیچی
کوک: پس چرا چشمات صورتی شد ( پوزخند)
ات صورتشو اونور کرد
کوک: لازم نیست چشماتو مخفی کنی فقط واقعیت رو بگو
ات: خب کوک من یه حسی بهت دارم
ات: من دوست دارم
کوک: منم دوست دارم من خیلی وقته این حسو بهت دارم ولی نمیتونستم بگم
ات : من..
کوک: تو چی( پوزخند)
ات: هیچی بابا من میتونم برم
کوک: ات
ات: بله
کوک: دوست پسر داری؟؟
ات : نه
کوک :خوبه 😈
کوک بلند شد و ات رو بغل کرد و برد سوار ماشین کرد
ات: داری چیکار میکنی
کوک : میفهمی
بعد چند مین رسیدن خونه کوک
کوک اونو برد اتاق
ات: چرا منو....
نزاشت که حرفشو کامل بزنه که کوک لباشو گذاشت رو لباش و مک میزد انداختش تخت و...... 😈😈👊👊
ادامه دارددددددد
ات : یعنی....
کوک : اره منم قدت دارم منم مثل تو دستمو به اون چسبوندم ولی هیچ کس نمیدونه
ات: اما پس چرا چشمات
کوک: خب برای هرکسی یه قدرتی میاد قدرت تو رنگین کمانه یعنی 7تا قدرت داری
ات: واقعا... ولی من تازه اینو متوجه شدم
کوک : چون تو تاحالا از قدرت هات استفاده نکردی
ات : تو کردی
کوک : هوم
ات : قدرت تو چیه
کوک : من 😅به اندازه کافی قوی بودن یعنی هیچ اتفاقی برام نمیوفته، نامرعی شدن من یدونه دیگه هم دارم ولی دوس ندارم اونو بگم
ات :هوم چه جالب
کوک: اینجا خیلی گرمه ( یه دکمهی لباسش رو باز کرد انگار اول یکیشو باز کرده بود الان باز یکی دیگش رو باز کرد)
👊چشمای ات صورتی شد😁
کوک: عااا ببینم ات
ات: بله
کوک: از چی خوشت اومده
ات: من..
کوک: نه عمم😂
ات: خب هیچی
کوک: پس چرا چشمات صورتی شد ( پوزخند)
ات صورتشو اونور کرد
کوک: لازم نیست چشماتو مخفی کنی فقط واقعیت رو بگو
ات: خب کوک من یه حسی بهت دارم
ات: من دوست دارم
کوک: منم دوست دارم من خیلی وقته این حسو بهت دارم ولی نمیتونستم بگم
ات : من..
کوک: تو چی( پوزخند)
ات: هیچی بابا من میتونم برم
کوک: ات
ات: بله
کوک: دوست پسر داری؟؟
ات : نه
کوک :خوبه 😈
کوک بلند شد و ات رو بغل کرد و برد سوار ماشین کرد
ات: داری چیکار میکنی
کوک : میفهمی
بعد چند مین رسیدن خونه کوک
کوک اونو برد اتاق
ات: چرا منو....
نزاشت که حرفشو کامل بزنه که کوک لباشو گذاشت رو لباش و مک میزد انداختش تخت و...... 😈😈👊👊
ادامه دارددددددد
۲۷.۸k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.