ℙ𝕒𝕣𝕥 ♧¹¹
𝕃𝕚𝕜𝕖 𝕓𝕝𝕠𝕠𝕕 𝕚𝕟 𝕞𝕪 𝕧𝕖𝕚𝕟𝕤
راوی: ا/ت که گونه هاش سرخ شده بود سرشو انداخته بود پایین و یه لبخند محوی زده بود.
۴ساعت بعد....
ا/ت ویو: بلخره بعد ۴ ساعت اریکا از اتاق عمل اومد بیرون و بردنش توی بخش ، بهمون گفتن که فردا بهوش میاد.
تا فردا تهیونگم پیش ما بود و هرکاری که لازم بود رو برامون میکرد این رفتاراش باعث میشد که منم ازش خوشم بیاد.
راوی: ا/ت پایین تخت اریکا نشسته بود و سرشو گذاشته بود لبه تخت و خوابش برده بود.
اریکا ویو: چشمامو باز کردم اولش تار میدیدم ولی بعد چند ثانیه دیدم بهتر شد. به چپ و راست یه نگا انداختم که ا/تو دیدم. با تکون خوردنم بیدار شد.
ا/ت: اریکااااا ، بیدار شدی. میدونی چقد منو نگران کردی. دلم برات تنگ شده بود.
اریکا: ا/ت
ا/ت: *هم چنان درحال غر زدن*
اریکا: ا/ت
ا/ت: بله.
اریکا: منو ببخش حتما تو این مدت خیلی اذیت شدی[گریه]
ا/ت: گریه نکن باشه. منو ناراحت میکنی این جوری
اریکا: باشه.
راوی: همون لحظه تهیونگ وارد اتاق شد و با دیدن اریکا که بهوش اومده به اریکا گفت.
تهیونگ: سلام ،خانم کوچولو
اریکا: سلام. *روبه ا/ت خیلی اروم* ا/ت این آقا کیه.
راوی: تهیونگ که این جمله اریکا رو شنیده بود قبل از اینکه اجازه بده ا/ت چیزی بگه خودش سریع گفت.
تهیونگ: من و خواهرت قراره باهم ازدواج کنیم.
اریکا: واقعا.
تهیونگ: اوهوم.
راوی: تهیونگ و ا/ت بعد اینکه اریکا از بیمارستان مرخص شد باهم تا ۱ سال نامزد کردن. بعد ۱ سال تهیونگ از ا/ت درخواست ازدواج کرد و ا/ت هم قبول کرد.
*روز عروسی*
راوی: در سالن باز شد و ا/ت و تهیونگ وارد شدن و همه برای حضورشون دست زدن.
وقتی به ته راهرو رسیدن روبه روی هم وایسادن. و حرفاشون رو قبل از ازدواج به خودشون میگفتن تهیونگ جوری که ا/ت بشنوه گفت.
تهیونگ: عشق تو مثل خون تو رگامه اگه نباشه من نیستم ، دوست دارم فرشته من
و لباشو گذاشت رو لبای ا/ت و باهم دیگه یه بوسه که توش پر از عشق بود رو تجربه کردن.
•پایان•
▪︎مثل خون در رگ های من▪︎
راوی: ا/ت که گونه هاش سرخ شده بود سرشو انداخته بود پایین و یه لبخند محوی زده بود.
۴ساعت بعد....
ا/ت ویو: بلخره بعد ۴ ساعت اریکا از اتاق عمل اومد بیرون و بردنش توی بخش ، بهمون گفتن که فردا بهوش میاد.
تا فردا تهیونگم پیش ما بود و هرکاری که لازم بود رو برامون میکرد این رفتاراش باعث میشد که منم ازش خوشم بیاد.
راوی: ا/ت پایین تخت اریکا نشسته بود و سرشو گذاشته بود لبه تخت و خوابش برده بود.
اریکا ویو: چشمامو باز کردم اولش تار میدیدم ولی بعد چند ثانیه دیدم بهتر شد. به چپ و راست یه نگا انداختم که ا/تو دیدم. با تکون خوردنم بیدار شد.
ا/ت: اریکااااا ، بیدار شدی. میدونی چقد منو نگران کردی. دلم برات تنگ شده بود.
اریکا: ا/ت
ا/ت: *هم چنان درحال غر زدن*
اریکا: ا/ت
ا/ت: بله.
اریکا: منو ببخش حتما تو این مدت خیلی اذیت شدی[گریه]
ا/ت: گریه نکن باشه. منو ناراحت میکنی این جوری
اریکا: باشه.
راوی: همون لحظه تهیونگ وارد اتاق شد و با دیدن اریکا که بهوش اومده به اریکا گفت.
تهیونگ: سلام ،خانم کوچولو
اریکا: سلام. *روبه ا/ت خیلی اروم* ا/ت این آقا کیه.
راوی: تهیونگ که این جمله اریکا رو شنیده بود قبل از اینکه اجازه بده ا/ت چیزی بگه خودش سریع گفت.
تهیونگ: من و خواهرت قراره باهم ازدواج کنیم.
اریکا: واقعا.
تهیونگ: اوهوم.
راوی: تهیونگ و ا/ت بعد اینکه اریکا از بیمارستان مرخص شد باهم تا ۱ سال نامزد کردن. بعد ۱ سال تهیونگ از ا/ت درخواست ازدواج کرد و ا/ت هم قبول کرد.
*روز عروسی*
راوی: در سالن باز شد و ا/ت و تهیونگ وارد شدن و همه برای حضورشون دست زدن.
وقتی به ته راهرو رسیدن روبه روی هم وایسادن. و حرفاشون رو قبل از ازدواج به خودشون میگفتن تهیونگ جوری که ا/ت بشنوه گفت.
تهیونگ: عشق تو مثل خون تو رگامه اگه نباشه من نیستم ، دوست دارم فرشته من
و لباشو گذاشت رو لبای ا/ت و باهم دیگه یه بوسه که توش پر از عشق بود رو تجربه کردن.
•پایان•
▪︎مثل خون در رگ های من▪︎
۱۰۰.۲k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.