پارت = ۳۸
تقاص دوستی
با اینکه ساعت ۶ خوابیده بودم ۸:۳۰ پاشدم .سر جام نشستم و به جلو خیره شدم ، خب الان باید چیکار کنم ، چرا حس میکنم هیچ شوقی برای ادامه زندگیم ندارم.
هرگز اینطوری نبودم .
پتورو کنار زدم و پاشدم رفتم سمت حموم.
+لعنت تو این زندگی .
در هین رفتن چشمم به میز آرایش افتاد ، یه کاغذ روی میز بود ، رفتم سمتش و برداشتم.
انگار خودش نوشته بود :
سلام خوشگله بیدار شدی ؟
لباس توی کشو هست اگه خواستی بردار.
هه رفتار دیشبش یادم رفته ، هرگز نظرم راجبش تغییر نمیکنه .
رفتم سمت کشو و یه تیشرت و دامن برداشتم.
کاغذی مچاله کردم و سر راه رسیدن به حموم انداختم تو سطل آشغال.
ابو باز کردم و رفتم زیر دوش آب، تمام اتفاقات دیشب دوباره از جلوی چشام رد شد .
میخواستم گریه کنم .
+اشتباه کردم ؟ نه . آره.
دوباره یه موجی از اشک توی چشام تشکیل شد .
+نه اوا گریه نمیکنه ، قوی باش .
سرمو بردم بالا تا آب داغ روی بدنم روون بشه .
بعد از تموم شدن حموم با حوله تنمو خشک کردم و تیشرت سبز پرنگ رو تنم کردم و رفتم سمت آینه، خودمو دیدم شبیه شکست خورده ها بودم .
تنم کبود نبود فقط دو تا جا از گردنم کبود بود اونم به خاطر اون مارک های وحشیانه بود .
دامن سیاهمو پوشیدم و از حموم خارج شدم رفتم سمت میز آرایش، هرگز آرایش نمیکردم ، هیچ روتین پوستی هم برای بعد از حموم نداشتم پس فقط برس رو برداشتم و موهای کوتامو برس زدم .
درحال برس زدن موهام بودن و قطرات آب به دستام میخورد.
با صدایی که از پایین یا همون حیاط میومد مکث کردم ، برسو گذاشتم روی میز ورفتم سمت پنجره، پنجررو باز کردم و به پایین خیره شدم .
۲ تا خانم داشتن زجه میزدن و به جونگکوک التماس میکردن . ولی سر چی ؟
به جلو خم شدم و دقت کردم .اون چهارتا تا پسری که دیشب دیده بودمشون بودن .
دستشون و چشاشون بسته شده بود.
کوک روی صندلی های توی حیاط نشسته بود و به اونا خیره شده بود ، کنارش اون پسره وایساده بود (تهیونگ رو میگه ) .
چه اتفاقی داشت میوفتاد .
یه قدم رفتم عقب و با خودم گفتم .
+نکنه قضيهی دیشبه .
بعد به سمت در دویدم . و با سرعت از پله ها پایین رفتم.
+آخه از کجا فهمیده ؟
رفتم توی حیاط و به روبه رو نگاه کردم .
کل نگهبانا و بادیگارد جمع شده بودن و خدمتکارا دم گوش هم پچ پچ میکردن .
با اومدنم کوک برگشت و یه نگاه کوتاه بهم انداخت .
_هی انگار اومدی ، دیشب برام تعریف نکردی .
از جاش بلند شد و رفت سمت یکی از آون پسرا و به رون پاش اشاره کرد .
_نمیدونستم از این کارا هم بلدی .
به چشاش خیره شده بودم و لبامو روی هم فشار میدادم .
ادامه دارد ......
با اینکه ساعت ۶ خوابیده بودم ۸:۳۰ پاشدم .سر جام نشستم و به جلو خیره شدم ، خب الان باید چیکار کنم ، چرا حس میکنم هیچ شوقی برای ادامه زندگیم ندارم.
هرگز اینطوری نبودم .
پتورو کنار زدم و پاشدم رفتم سمت حموم.
+لعنت تو این زندگی .
در هین رفتن چشمم به میز آرایش افتاد ، یه کاغذ روی میز بود ، رفتم سمتش و برداشتم.
انگار خودش نوشته بود :
سلام خوشگله بیدار شدی ؟
لباس توی کشو هست اگه خواستی بردار.
هه رفتار دیشبش یادم رفته ، هرگز نظرم راجبش تغییر نمیکنه .
رفتم سمت کشو و یه تیشرت و دامن برداشتم.
کاغذی مچاله کردم و سر راه رسیدن به حموم انداختم تو سطل آشغال.
ابو باز کردم و رفتم زیر دوش آب، تمام اتفاقات دیشب دوباره از جلوی چشام رد شد .
میخواستم گریه کنم .
+اشتباه کردم ؟ نه . آره.
دوباره یه موجی از اشک توی چشام تشکیل شد .
+نه اوا گریه نمیکنه ، قوی باش .
سرمو بردم بالا تا آب داغ روی بدنم روون بشه .
بعد از تموم شدن حموم با حوله تنمو خشک کردم و تیشرت سبز پرنگ رو تنم کردم و رفتم سمت آینه، خودمو دیدم شبیه شکست خورده ها بودم .
تنم کبود نبود فقط دو تا جا از گردنم کبود بود اونم به خاطر اون مارک های وحشیانه بود .
دامن سیاهمو پوشیدم و از حموم خارج شدم رفتم سمت میز آرایش، هرگز آرایش نمیکردم ، هیچ روتین پوستی هم برای بعد از حموم نداشتم پس فقط برس رو برداشتم و موهای کوتامو برس زدم .
درحال برس زدن موهام بودن و قطرات آب به دستام میخورد.
با صدایی که از پایین یا همون حیاط میومد مکث کردم ، برسو گذاشتم روی میز ورفتم سمت پنجره، پنجررو باز کردم و به پایین خیره شدم .
۲ تا خانم داشتن زجه میزدن و به جونگکوک التماس میکردن . ولی سر چی ؟
به جلو خم شدم و دقت کردم .اون چهارتا تا پسری که دیشب دیده بودمشون بودن .
دستشون و چشاشون بسته شده بود.
کوک روی صندلی های توی حیاط نشسته بود و به اونا خیره شده بود ، کنارش اون پسره وایساده بود (تهیونگ رو میگه ) .
چه اتفاقی داشت میوفتاد .
یه قدم رفتم عقب و با خودم گفتم .
+نکنه قضيهی دیشبه .
بعد به سمت در دویدم . و با سرعت از پله ها پایین رفتم.
+آخه از کجا فهمیده ؟
رفتم توی حیاط و به روبه رو نگاه کردم .
کل نگهبانا و بادیگارد جمع شده بودن و خدمتکارا دم گوش هم پچ پچ میکردن .
با اومدنم کوک برگشت و یه نگاه کوتاه بهم انداخت .
_هی انگار اومدی ، دیشب برام تعریف نکردی .
از جاش بلند شد و رفت سمت یکی از آون پسرا و به رون پاش اشاره کرد .
_نمیدونستم از این کارا هم بلدی .
به چشاش خیره شده بودم و لبامو روی هم فشار میدادم .
ادامه دارد ......
۲.۸k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.