نیش شیرین part7
از شنیدم این حرف جا خوردم و سعی کردم که هیجانم رو کنترل کنم...
+ بهم بگو چی میدونی...
_ مامان هامون با هم دختر خاله بودن... وقتی مامانم منو حامله بود انگار اینجا بوده... مامانم قبل مادرت تو این عمارت بود!
خیره نگاهش کردم.
+ دیگه چی میدونی؟ اینا رو از کجا میدونی؟!
_ هیچی دیگه نمیدونم... حتی تازه فهمیدم مامانم ساحره بوده! وقتی داشتم اتاق زیر شیروونی رو تمیز میکردم یک دفتر خاطرات و آلبوم عکس دیدم... عکسی دیدم که مامانم و مامانت توش بودن... پشت عکس نوشته بود: با دختر خالهام ایم یونا. اونجا بود که فهمیدم که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:" دفتر خاطرات کجاست؟!"
_ زیر تخته... برش دار...
عصبی شده بودم... چرا زودتر بهم نگفته بود؟!
+ چرا زودتر بهم نگفتی؟!
_ قسم میخورم که نمیدونستم برات مهمه... من فکر میکردم تو میدونی ... تا اینکه حرفهای تو و تهیونگ رو شنیدم!
به ا.ت نگاهی انداختم. به نظر نمیاومد دروغ بگه و از طرفی حالش زیاد خوب نبود.
+ من دنبال مامانت بودم... چون با خودم فکر میکردم که مامانت میدونه پدر واقعیم کیه... از طرفی ما به یک ساحره نیاز داریم تا بتونیم...
ا.ت حرفم رو قطع کرد.
_ جلوی مایکلسون ها وایستید؟ چون برادرشون رو کشتی... اونا میخوان تو رو بکشن! درسته؟
+ میدونی که من یک هیولام... اما هنوز اینجا موندی و برگشتی تا بهم هر چی میدونی بگی؟
_ من فقط میدونم که خیلی سختی کشیدی و نمیتونم قضاوتت کنم... تو و من یک هدف داریم و اون هم فهمیدن گذشتهاس... پس باید بتونیم با هم کنار بیایم...
ناگهان فکری به سرم زد، باهاش میتونستم از ا.ت فاصله بگیرم و هم از گذشته سر در بیارم.
+ پس بیا یه قرار بزاریم. وقتی که کامل متوجه شدیم چه اتفاقی برای والدین ما افتاده... تو از اینجا میری و یه زندگی خوب برای خودت دست و پا میکنی!
ا.ت رفت تو خودش و گفت:" من اینجا رو دوست دارم... قرار رو قبول نمیکنم!"
_ من چیزی برای از دست دادن ندارم... نه خانواده و نه زندگی خوب... من اینجا رو دوست دارم!
+ اگه میخوای اینجا بمونی باید جادو یاد بگیری! این شرط منه!
_ تلاشم رو میکنم...
به ا.ت که خیلی جدی بود نگاهی کردم... عمرا بتونه جادو یاد بگیره!
جدا از این، این دختر چرا اینقدر سمجه؟
صدای عجیبی شنیدم و به خودم اومدم.
+ صدای چی بود؟!
_ ببخشید... من گشنمه!
به قیافهی ا.ت که از خجالت سرخ شده بود نگاهی انداختم.
کیوت !
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:" حتما به خاطر از دست دادن خونه! تو یک دوش بگیر منم میرم تهیونگ رو خبر کنم برات یه چیزی درست کنه!"
از اتاق اومدم بیرون!
خودشه... این فقط یه حس زودگذر که تموم میشه و میره... لزومی نداره باهاش خوب رفتار کنم تا فکر کنه خبریه.
+ بهم بگو چی میدونی...
_ مامان هامون با هم دختر خاله بودن... وقتی مامانم منو حامله بود انگار اینجا بوده... مامانم قبل مادرت تو این عمارت بود!
خیره نگاهش کردم.
+ دیگه چی میدونی؟ اینا رو از کجا میدونی؟!
_ هیچی دیگه نمیدونم... حتی تازه فهمیدم مامانم ساحره بوده! وقتی داشتم اتاق زیر شیروونی رو تمیز میکردم یک دفتر خاطرات و آلبوم عکس دیدم... عکسی دیدم که مامانم و مامانت توش بودن... پشت عکس نوشته بود: با دختر خالهام ایم یونا. اونجا بود که فهمیدم که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:" دفتر خاطرات کجاست؟!"
_ زیر تخته... برش دار...
عصبی شده بودم... چرا زودتر بهم نگفته بود؟!
+ چرا زودتر بهم نگفتی؟!
_ قسم میخورم که نمیدونستم برات مهمه... من فکر میکردم تو میدونی ... تا اینکه حرفهای تو و تهیونگ رو شنیدم!
به ا.ت نگاهی انداختم. به نظر نمیاومد دروغ بگه و از طرفی حالش زیاد خوب نبود.
+ من دنبال مامانت بودم... چون با خودم فکر میکردم که مامانت میدونه پدر واقعیم کیه... از طرفی ما به یک ساحره نیاز داریم تا بتونیم...
ا.ت حرفم رو قطع کرد.
_ جلوی مایکلسون ها وایستید؟ چون برادرشون رو کشتی... اونا میخوان تو رو بکشن! درسته؟
+ میدونی که من یک هیولام... اما هنوز اینجا موندی و برگشتی تا بهم هر چی میدونی بگی؟
_ من فقط میدونم که خیلی سختی کشیدی و نمیتونم قضاوتت کنم... تو و من یک هدف داریم و اون هم فهمیدن گذشتهاس... پس باید بتونیم با هم کنار بیایم...
ناگهان فکری به سرم زد، باهاش میتونستم از ا.ت فاصله بگیرم و هم از گذشته سر در بیارم.
+ پس بیا یه قرار بزاریم. وقتی که کامل متوجه شدیم چه اتفاقی برای والدین ما افتاده... تو از اینجا میری و یه زندگی خوب برای خودت دست و پا میکنی!
ا.ت رفت تو خودش و گفت:" من اینجا رو دوست دارم... قرار رو قبول نمیکنم!"
_ من چیزی برای از دست دادن ندارم... نه خانواده و نه زندگی خوب... من اینجا رو دوست دارم!
+ اگه میخوای اینجا بمونی باید جادو یاد بگیری! این شرط منه!
_ تلاشم رو میکنم...
به ا.ت که خیلی جدی بود نگاهی کردم... عمرا بتونه جادو یاد بگیره!
جدا از این، این دختر چرا اینقدر سمجه؟
صدای عجیبی شنیدم و به خودم اومدم.
+ صدای چی بود؟!
_ ببخشید... من گشنمه!
به قیافهی ا.ت که از خجالت سرخ شده بود نگاهی انداختم.
کیوت !
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:" حتما به خاطر از دست دادن خونه! تو یک دوش بگیر منم میرم تهیونگ رو خبر کنم برات یه چیزی درست کنه!"
از اتاق اومدم بیرون!
خودشه... این فقط یه حس زودگذر که تموم میشه و میره... لزومی نداره باهاش خوب رفتار کنم تا فکر کنه خبریه.
۲.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.