آوای دروغین
فصل دوم
پارت دوازدهم
^آوینا ویو^
با دودلی به شمارهی جیمین چشم دوخته بودم
باید چیکار کنم؟
با تقهای که به در خورد به خاطر اینکه عادت نداشتم بلند شدم و در رو باز کردم
با سیما که لبخند بزرگی رو صورتش بود رو به رو شدم
+اوه...سلام
سرش رو کج کرد و با همون لبخند گفت:سلام...اومدم ببرمت سر صبحونه
+باشه
برای خلاصی از افکارم سریع از اتاق بیرون رفتم و همراه سیما پله هارو پایین اومدم
+راستی...ببخشید بابت رفتار دیروزم
به پایین پله ها رسیدیم و همزمان با آخرین پله صدای سیما تو گوشم پیچید:بیخیال
وارد سالن شدیم و بعد از سلام دوباره روی همون صندلی دیروز نشستیم
باید بعد از صبحونه با بابابزرگه حرف میزدم
نمیخواستم بعد از مدت ها قضیه رو بفهمه...خیلی بد میشد
بعد از صبحونه همه بلند شدن و رفتن...من هم فعلا سالن رو ترک کردم
بعد از پونزده مین که تو پذیرایی بودم به سمت اتاق کاری که روز اول دیده بودمش رفتم...یه جوری میگم روز اول...همین دیروز اومدم دیگه
تقهای به در زدم و بعد از اجازهی ورود وارد شدم...بابابزرگه پشت میز نشسته بود و یه مرد هم با کت و شلوار و ورقههایی تو دستش کنارش وایستاده بود
+آم...سلام
×سلام...کاری داشتی؟
+میشه...حرف بزنیم؟
×البته
+ببخشید...تنها
مرده با این حرفم چند تا ورقه رو از روی میز برداشت و اتاق رو با کلمهی《با اجازه》ترک کرد
×بشین دخترم
روی همون مبلی که دیروز نشسته بودم نشستم و سرم و پایین انداختم...آخه چطوری بگم؟
+چیز...من...خب...یه اتفاقایی قبلا برام افتاده که فک کنم بهتره باهاتون در میون بذارم
مرد ابروهاشو بالا انداخت و گفت:اتفاق؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی زمزمه کردم:من...توی کره...بخاطر اینکه وضع مالی خوبی نداشتم...مجبور شدم توی یه خونه به عنوان خدمتکار کار کنم...ولی به عنوان یه پسر جلو رفتم
مکثی کردم و سرم رو بیشتر پایین آوردم:ولی یکی از اون آدمایی که براشون کار میکردم فهمید من یه دخترم...و...یه شب که مست بود
تلاشم برای قورت دادن بغضم شکست خورد و قطره اشکی از چشمم چکید و روی دستم فرود اومد
+مست بود و...بهم تجاوز کرد
جرئت بالا آوردن سرم و نگاه کردن به چشمای مردی که همخونم بود رو نداشتم...نمیدونم چرا ولی شروع به توضیح دادن کردم
+من...قسم میخورم که کلی التماسش کردم...جیغ زدم...هر کاری کردم...ولی...نتونستم
هنوز سرم پایین بود ولی بازم ادامه دادم:من...من حاملهام...از اون
با گفتن آخرین جمله سرم رو بلند کردم و به صورت مرد مقابلم نگاه کردم...با هربار پلک زدنم قطره اشکی از چشمام میچکید
صورتش قرمز شده بود و فقط تونستم زمزمهشو بشنوم:کی؟(چه کسی)
با اینکه نمیخواستم اسمشو بگم و تو دردسر نندازمش ولی با دیدن خشم مرد رو به روم بی اختیار زمزمه کردم:جئو...میشه نگم؟
با تمام جرئت باقی موندم گفتم و چشمامو بستم
×چرا؟
با این کلمه چشمام رو باز کردم و متعجب به صورت برافروختهش نگاه کردم
×چرا داری ازش دفاع میکنی؟
با این حرفش دوباره سرم رو پایین انداختم...نمیتونستم که بر و بر تو چشمای پیرمرد نگاه کنم و بگم هنوز عاشق فردیام که همچین آسیبی بهم زد
+ازش...دفاع نمیکنم
با خوردن مشت محکمش به میز تو خودم جمعتر شدم...با صدایی مثل غرش گفت:میکنی...اگه نمیکردی اسمشو میگفتی
با این حرف سرم رو بالا آوردم و یهو گفتم:جئون جونگکوک
با صدای هینی از پشت در ترسیده به سمت در بسته برگشتم...یکی گوش وایساده بود؟نه...نباید
پارت دوازدهم
^آوینا ویو^
با دودلی به شمارهی جیمین چشم دوخته بودم
باید چیکار کنم؟
با تقهای که به در خورد به خاطر اینکه عادت نداشتم بلند شدم و در رو باز کردم
با سیما که لبخند بزرگی رو صورتش بود رو به رو شدم
+اوه...سلام
سرش رو کج کرد و با همون لبخند گفت:سلام...اومدم ببرمت سر صبحونه
+باشه
برای خلاصی از افکارم سریع از اتاق بیرون رفتم و همراه سیما پله هارو پایین اومدم
+راستی...ببخشید بابت رفتار دیروزم
به پایین پله ها رسیدیم و همزمان با آخرین پله صدای سیما تو گوشم پیچید:بیخیال
وارد سالن شدیم و بعد از سلام دوباره روی همون صندلی دیروز نشستیم
باید بعد از صبحونه با بابابزرگه حرف میزدم
نمیخواستم بعد از مدت ها قضیه رو بفهمه...خیلی بد میشد
بعد از صبحونه همه بلند شدن و رفتن...من هم فعلا سالن رو ترک کردم
بعد از پونزده مین که تو پذیرایی بودم به سمت اتاق کاری که روز اول دیده بودمش رفتم...یه جوری میگم روز اول...همین دیروز اومدم دیگه
تقهای به در زدم و بعد از اجازهی ورود وارد شدم...بابابزرگه پشت میز نشسته بود و یه مرد هم با کت و شلوار و ورقههایی تو دستش کنارش وایستاده بود
+آم...سلام
×سلام...کاری داشتی؟
+میشه...حرف بزنیم؟
×البته
+ببخشید...تنها
مرده با این حرفم چند تا ورقه رو از روی میز برداشت و اتاق رو با کلمهی《با اجازه》ترک کرد
×بشین دخترم
روی همون مبلی که دیروز نشسته بودم نشستم و سرم و پایین انداختم...آخه چطوری بگم؟
+چیز...من...خب...یه اتفاقایی قبلا برام افتاده که فک کنم بهتره باهاتون در میون بذارم
مرد ابروهاشو بالا انداخت و گفت:اتفاق؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی زمزمه کردم:من...توی کره...بخاطر اینکه وضع مالی خوبی نداشتم...مجبور شدم توی یه خونه به عنوان خدمتکار کار کنم...ولی به عنوان یه پسر جلو رفتم
مکثی کردم و سرم رو بیشتر پایین آوردم:ولی یکی از اون آدمایی که براشون کار میکردم فهمید من یه دخترم...و...یه شب که مست بود
تلاشم برای قورت دادن بغضم شکست خورد و قطره اشکی از چشمم چکید و روی دستم فرود اومد
+مست بود و...بهم تجاوز کرد
جرئت بالا آوردن سرم و نگاه کردن به چشمای مردی که همخونم بود رو نداشتم...نمیدونم چرا ولی شروع به توضیح دادن کردم
+من...قسم میخورم که کلی التماسش کردم...جیغ زدم...هر کاری کردم...ولی...نتونستم
هنوز سرم پایین بود ولی بازم ادامه دادم:من...من حاملهام...از اون
با گفتن آخرین جمله سرم رو بلند کردم و به صورت مرد مقابلم نگاه کردم...با هربار پلک زدنم قطره اشکی از چشمام میچکید
صورتش قرمز شده بود و فقط تونستم زمزمهشو بشنوم:کی؟(چه کسی)
با اینکه نمیخواستم اسمشو بگم و تو دردسر نندازمش ولی با دیدن خشم مرد رو به روم بی اختیار زمزمه کردم:جئو...میشه نگم؟
با تمام جرئت باقی موندم گفتم و چشمامو بستم
×چرا؟
با این کلمه چشمام رو باز کردم و متعجب به صورت برافروختهش نگاه کردم
×چرا داری ازش دفاع میکنی؟
با این حرفش دوباره سرم رو پایین انداختم...نمیتونستم که بر و بر تو چشمای پیرمرد نگاه کنم و بگم هنوز عاشق فردیام که همچین آسیبی بهم زد
+ازش...دفاع نمیکنم
با خوردن مشت محکمش به میز تو خودم جمعتر شدم...با صدایی مثل غرش گفت:میکنی...اگه نمیکردی اسمشو میگفتی
با این حرف سرم رو بالا آوردم و یهو گفتم:جئون جونگکوک
با صدای هینی از پشت در ترسیده به سمت در بسته برگشتم...یکی گوش وایساده بود؟نه...نباید
۳.۴k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.