𝗆𝖺𝖽𝗇𝖾𝗌𝗌⭐
با احساس سردرد و درد شدیدی که توی ناحیه ستون فقراتش بخاطر تمرینای زیادش داشت چشاشو باز کرد .. نورِ چراغی که بالای سرش بود چششو اذیت کرد پس یکم چرخید تا از برخورد نور به چشمش جلوگیری کنه که با سوزش دستش نگاهشو به دستش داد . تازه متوجه شده بود که توی بیمارستانه و بهش سرم وصله .. با دیدنِ مایکرافتی که روبروش با اخم و دست به سینه وایساده لبخندی زد.
- بازم سخت گرفتم آره ؟ ببخشید برادر .
+ زخم هات رو نشونم بده ...
-واسه چی ؟!
+میخوام ببینم چندبار بهم نیاز داشتی و من اینجا نبودم !
شرلوک با زحمت بلند شد و ستون فقراتش رو نشون برادرش داد … مایکرافت با دستاش صورتشو پوشوند و سکوت کرد …
-هی برادر چیزی نشده که
+چیزی نشده ؟ تروبهخدا به خودت بیا شرلوک ! ببین با خودت چیکار کردی ، اگه واتسون یکم زودتر باهام تماس نگرفته بود معلوم نبود چه بلایی سرت میاومد !
-خیله خب داد نزن ! بعدشم بیلی پیشم بود ...
+شرلوک بیا یکم عاقلانه فکر کن ، چرا انقدر به خودت واسه چندتا حرکت سخت میگیری؟
-مایکرافت ! من عاشق دنسم ، بخاطرش هرکاری میکنم و تو حق نداری منو سرزنش کنی
مایکرافت از روی صندلیش بلند شد و درو باز کرد : خیله خب ولی لطفا دیگه سعی کن بیشتر مراقب خودت باشی …
بعد رفتن مایکرافت روی تخت دراز کشیدم . نمیفهمم چرا انقدر به حرفه من گیر میده !
نفسشو با حرص بیرون داد و به خوابش فکر کرد … تقریبا اون پسرو شش ماه پیش دیده بود اما هنوز شب ها لحظه آشناییمون رو خواب میبینه .
دستشو بالای صورتش برد و زمزمه کرد : تورو میبینم که روبروم ایستادی اما وقتی دستمو به سمتت دراز میکنم از بین میری ! این رویای منه ولی چرا تو توش پرسه میزنی؟
*این پارت دومشه و این داستان تو زمان امروزیه ینی تو زمان قدیم نیسته و خب نظراتتونو بگین که ادامه بدم یا نه💋
- بازم سخت گرفتم آره ؟ ببخشید برادر .
+ زخم هات رو نشونم بده ...
-واسه چی ؟!
+میخوام ببینم چندبار بهم نیاز داشتی و من اینجا نبودم !
شرلوک با زحمت بلند شد و ستون فقراتش رو نشون برادرش داد … مایکرافت با دستاش صورتشو پوشوند و سکوت کرد …
-هی برادر چیزی نشده که
+چیزی نشده ؟ تروبهخدا به خودت بیا شرلوک ! ببین با خودت چیکار کردی ، اگه واتسون یکم زودتر باهام تماس نگرفته بود معلوم نبود چه بلایی سرت میاومد !
-خیله خب داد نزن ! بعدشم بیلی پیشم بود ...
+شرلوک بیا یکم عاقلانه فکر کن ، چرا انقدر به خودت واسه چندتا حرکت سخت میگیری؟
-مایکرافت ! من عاشق دنسم ، بخاطرش هرکاری میکنم و تو حق نداری منو سرزنش کنی
مایکرافت از روی صندلیش بلند شد و درو باز کرد : خیله خب ولی لطفا دیگه سعی کن بیشتر مراقب خودت باشی …
بعد رفتن مایکرافت روی تخت دراز کشیدم . نمیفهمم چرا انقدر به حرفه من گیر میده !
نفسشو با حرص بیرون داد و به خوابش فکر کرد … تقریبا اون پسرو شش ماه پیش دیده بود اما هنوز شب ها لحظه آشناییمون رو خواب میبینه .
دستشو بالای صورتش برد و زمزمه کرد : تورو میبینم که روبروم ایستادی اما وقتی دستمو به سمتت دراز میکنم از بین میری ! این رویای منه ولی چرا تو توش پرسه میزنی؟
*این پارت دومشه و این داستان تو زمان امروزیه ینی تو زمان قدیم نیسته و خب نظراتتونو بگین که ادامه بدم یا نه💋
۱.۱k
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.