پارت 16

پارت 16
یونجون:نُچ... کاری میکنم هر روز ارزوی مرگ کنی... اگه به افرادت نگی برن همین الان با یه تیر خلاصت میکنم، میدونی که میکنم... اقای چوی به افرادش اشاره کرد که برن... بعد رفتنش کسی درو قفل کرد.. :داری چه غلطی میکنی یونجون؟ اینهمه سال بزرگت کردم که اخر سر بهم بگی «میکشمت»یونجون:تو منو بزرگ کردی یا اون مامان بیچارم که بازیچه ی دستت شد؟ تو منو بزرگ کردی یا اون خدمتکار بدبخت که جونشو گرفتی؟ تو منو بزرگ کردی، تو همونی نیستی که پسر 18 سالشو از خونش انداخت بیرون؟ هان؟ جواب بده!....داد میزد، بلند، داشت خودشو خالی میکرد... نعره میکشید، با هر کلمه بیشتر صداش بالا میرفت... پدرش از ترس چسبیده بود به دیوار... یه دفعه حس کردم سیم های دور بدنم باز شدن... نگاه کردم، این، این همونی نیست که بهش برخورد کردم:دوباره همو دیدیم، بچه! بومگیو:تو؟ تهیون: ... بهتره بریم... بومگیو:من بدون یونجون هیچ جا نمیرم... تهیون:یونجون یه کاره ناتموم داره.. ما باید بریم.. اونم میاد پیشت.. بلند شو... بی جون بودم... غیر از یخ چیزی به خوردم نداده بودن.. دلم میخواست الان یونجون بغلم کنه، مثل اون فیلما... اه.. فکرم به کجا ها میره.. با صدای