گل رز②
گل رز②
#پارت10
از زبان چویا]
اون... اون داره چی میگه؟؟!
منکه چیزی براش نفرستاده بودم! اینجا داره چه اتفاقی میوفته!؟؟
نکنه... نکنه...!
درسته،... اگه به حرف ـه پدرم گوش میکردم،... همچین اتفاقی نمیوفتاد،... هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد، همش.. همش تقصیر ـه منه!... ولی با این حال... با این حال...
_با این حال، نمیتونستی از رفتنت به پیش دازای دست بکشی. مگنه؟
با صدای اون فرد سریع برگشتم ـو گفتم: پدر...!
ولی خبری از پدر نبود، اشکام سرازیر شدن.
دستامو مشت کردم ـو اشکامو با دستام پاک کردم ـو به جای خالی ـه پدر روی صندلی خیره شدم.
نفس ـه عمیقی کشیدم، بغضی که گلومو فشار میداد داشت خفه ـم میکرد.
انگشت ـه اشاره ـمو رو گلوم کشیدم تا شاید کمی از بغضمو کم کنه.
لبخند تلخی زدم ـو به ارومی گفتم: دلم برات تنگ شده،... یعنی دوباره میتونم ببینمت!؟ معلومه که نمیتونم،.. هیچ وقت نمیتونم، تو خیلی کارا کردی ولی ادم ازاری نکردی ـو نکشتی ولی من... من... من خیلی... خیلی ادم کشتم بیشتر از چیزی که انتظارشو داری!
لبخندم محو شد ـو چند قطره اشک از روی گونه هام سر خورد.
دستمو بالا اوردم ـو بهش زل زدم ـو گفتم: این دستا ادمای زیادی رو کشته ـو اصلا قابل ـه بخشش نیست،..
دستمو مشت کردم ـو به صورتم نزدیک کردم ـو با گریه گفتم: هرچند قبلا این دستا، دستای زیادی ـرو گرفته بود که الان همشونو از دست داده!.. همشونو!
شدت ـه گریم زیاد شد، چشمامو به هم فشار دادم ـو به ارومی گفتم: چرا؟؟! اخه چرا؟! اخه چرا من؟!! چرا این بلا ها باید سره من بیاد؟! اخه چرا این دستا باید به خون ـه خوناشاما الوده بشه؟
چرا برای کسی مهم نیستم؟ چرا دازای این حرفارو بهم زد؟! چرا باید پدره من میمرد!؟؟
_سرورم چیزی شده؟
با صدای وزیر سریع اشکامو پاک کردم ـو صدامو صاف کردم:
_بگو چی میخوای!
با تعظیم گفت: سرورم، دانستنی هایی دارم که حتما دلتون میخواد بشنوید.
یه تار ابرومو بالا دادم ـو پرسیدم: دانستنی؟
سری تکون داد ـو صاف وایساد ـو با جدیت ـه گفت: دانستنی راجب ـه اتفاقایی که بین ـه پدرتونو ـو اسامو افتاد.
مطمئنن بعداز شنیدنش،... بهم میریزید!
از زبان دازای]
_دازای ساما، یه مرد ـه میانسال با شما کار داره.
سری تکون دادم ـو گفتم: بزار بیاد تو.
اتسوشی سری تکون داد ـو به سربازا دستور داد: بیارینش.
اون مرد ـو داخل فرستادن، مرد تعظیمی کرد ـو گفت: متاسفم که مزاحمتون شدم سرورم.
سرمو به معنای "نه" تکون دادم ـو گفتم: کاری داشتی که اینا اومدی؟
سری تکون داد ـو گفت: اطلاعات زیادی دارم که باید در اختیارتون بزارم.
با تعجب گفتم: اطلاعات!؟
سری تکون داد ـو گفت: فکر نکنم بعداز شنیدنش پشیمون بشید!
ادامه دارد...
سلام جون جونیااا😘
پارت گل رز ـو بعداز مدت ها دادم و اینکه میدونید اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟ اگه میدونید تو کامنتا بگید گوگولیا.
دوستون دارم جانههه👋🏻
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت10
از زبان چویا]
اون... اون داره چی میگه؟؟!
منکه چیزی براش نفرستاده بودم! اینجا داره چه اتفاقی میوفته!؟؟
نکنه... نکنه...!
درسته،... اگه به حرف ـه پدرم گوش میکردم،... همچین اتفاقی نمیوفتاد،... هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد، همش.. همش تقصیر ـه منه!... ولی با این حال... با این حال...
_با این حال، نمیتونستی از رفتنت به پیش دازای دست بکشی. مگنه؟
با صدای اون فرد سریع برگشتم ـو گفتم: پدر...!
ولی خبری از پدر نبود، اشکام سرازیر شدن.
دستامو مشت کردم ـو اشکامو با دستام پاک کردم ـو به جای خالی ـه پدر روی صندلی خیره شدم.
نفس ـه عمیقی کشیدم، بغضی که گلومو فشار میداد داشت خفه ـم میکرد.
انگشت ـه اشاره ـمو رو گلوم کشیدم تا شاید کمی از بغضمو کم کنه.
لبخند تلخی زدم ـو به ارومی گفتم: دلم برات تنگ شده،... یعنی دوباره میتونم ببینمت!؟ معلومه که نمیتونم،.. هیچ وقت نمیتونم، تو خیلی کارا کردی ولی ادم ازاری نکردی ـو نکشتی ولی من... من... من خیلی... خیلی ادم کشتم بیشتر از چیزی که انتظارشو داری!
لبخندم محو شد ـو چند قطره اشک از روی گونه هام سر خورد.
دستمو بالا اوردم ـو بهش زل زدم ـو گفتم: این دستا ادمای زیادی رو کشته ـو اصلا قابل ـه بخشش نیست،..
دستمو مشت کردم ـو به صورتم نزدیک کردم ـو با گریه گفتم: هرچند قبلا این دستا، دستای زیادی ـرو گرفته بود که الان همشونو از دست داده!.. همشونو!
شدت ـه گریم زیاد شد، چشمامو به هم فشار دادم ـو به ارومی گفتم: چرا؟؟! اخه چرا؟! اخه چرا من؟!! چرا این بلا ها باید سره من بیاد؟! اخه چرا این دستا باید به خون ـه خوناشاما الوده بشه؟
چرا برای کسی مهم نیستم؟ چرا دازای این حرفارو بهم زد؟! چرا باید پدره من میمرد!؟؟
_سرورم چیزی شده؟
با صدای وزیر سریع اشکامو پاک کردم ـو صدامو صاف کردم:
_بگو چی میخوای!
با تعظیم گفت: سرورم، دانستنی هایی دارم که حتما دلتون میخواد بشنوید.
یه تار ابرومو بالا دادم ـو پرسیدم: دانستنی؟
سری تکون داد ـو صاف وایساد ـو با جدیت ـه گفت: دانستنی راجب ـه اتفاقایی که بین ـه پدرتونو ـو اسامو افتاد.
مطمئنن بعداز شنیدنش،... بهم میریزید!
از زبان دازای]
_دازای ساما، یه مرد ـه میانسال با شما کار داره.
سری تکون دادم ـو گفتم: بزار بیاد تو.
اتسوشی سری تکون داد ـو به سربازا دستور داد: بیارینش.
اون مرد ـو داخل فرستادن، مرد تعظیمی کرد ـو گفت: متاسفم که مزاحمتون شدم سرورم.
سرمو به معنای "نه" تکون دادم ـو گفتم: کاری داشتی که اینا اومدی؟
سری تکون داد ـو گفت: اطلاعات زیادی دارم که باید در اختیارتون بزارم.
با تعجب گفتم: اطلاعات!؟
سری تکون داد ـو گفت: فکر نکنم بعداز شنیدنش پشیمون بشید!
ادامه دارد...
سلام جون جونیااا😘
پارت گل رز ـو بعداز مدت ها دادم و اینکه میدونید اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟ اگه میدونید تو کامنتا بگید گوگولیا.
دوستون دارم جانههه👋🏻
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۷.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.