رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 17
دوروک:
من چطور میتونستم بدون آسیه زندگی کنم؟🖤😭
۳۰ دقیقه بعد:
دوباره دکتر از بخش مراقب های ویژه اومد بیرون
دکتر: سرش رو بخیه زدیم و خدارو شکر بیمار قویه و خطر جانی وجود نداره
از خوشحالی گریه ام گرفت و همه همدیگه رو بغل کردیم 🤍
به دکتر گفتم: میتونم آسیه رو ببینم؟
دکتر: آره میشه ولی لطفاً ازش حرف نکش که انرژیش رو از دست نده
عمر: دکتر منم میتونم ببینمش؟
دکتر: نه متاسفم دو نفر نمیشه بره داخل، اول دوروک دو ساعت بعد شما
عمر قبول کرد
سریع وارد اتاق آسیه شدم......
از زبان آسیه:
بهم سرم زده بودن و سرم ۷ تا بخیه خورده بود و بالای لبم رو پانسمان کردن ، چشمم هم فقط ضربه دیده بود و خدارو شکر مردمک چشمم آسیب ندیده بود فقط پلکم یه کوچولو زخم شده بود
داشتم با درد سر و لب و چشمم دست و پنجه نرم میکردم که یهو در اتاق باز شد و دوروک اومد تو اتاق
چشمای دوروک پر از اشک بود و از بس گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود
گفتم: دوروک🥺
دوروک سریع اومد کنارم نشست.
رو تخت دراز کشیده بودم و میخواستم بلند شم اما نمیتونستم و دوروک گفت: آسیه خودت رو اذیت نکن، آسیه..حالت خوبه؟
با بیحالی گفتم:خو..خوبم.
دوروک: آسیه من..واقعا اگه میدونستم قراره این اتفاق..
یهو اشکای دوروک سرازیر شد و ادامه داد: من..اگه میدونستم قراره این اتفاق بیفته..هرگز نمیگفتم بریم مسابقه 😢
گفتم: دوروک..اگه..سرم نزده بودم و میتونستم دستم رو تکون بدم حتما....بغلت میکردم و اشکات رو..پاک..پاک میکردم
دوروک: وای آسیه تو چقدر حالت بده حتی نای حرف زدن نداری😓همه اینا تقصیر منه
به زور گفتم: دوروک من ناراحت..میشم وقتی اینجوری میبینمت...لطفاً خودت رو مقصر ندون 🥺من انرژیم رو حسابی از دست دادم..حتی نمیتونم حرف بزنم دوروک.. ولی قول میدم خوب میشم و زود..برمیگردم پیشت..خیلی دوستت دارم😭
دوروک گفت: منم خیلی دوستت دارم آسیه. باشه لطفاً زود غذاهایی که بهت میدن رو بخور تا زود قوی بشی و برگردی پیشمون باشه؟
قبول کردم و بعد دوروک از اتاق رفت..چشمام رو بستم و دیگه باز نکردم...
پارت 17
دوروک:
من چطور میتونستم بدون آسیه زندگی کنم؟🖤😭
۳۰ دقیقه بعد:
دوباره دکتر از بخش مراقب های ویژه اومد بیرون
دکتر: سرش رو بخیه زدیم و خدارو شکر بیمار قویه و خطر جانی وجود نداره
از خوشحالی گریه ام گرفت و همه همدیگه رو بغل کردیم 🤍
به دکتر گفتم: میتونم آسیه رو ببینم؟
دکتر: آره میشه ولی لطفاً ازش حرف نکش که انرژیش رو از دست نده
عمر: دکتر منم میتونم ببینمش؟
دکتر: نه متاسفم دو نفر نمیشه بره داخل، اول دوروک دو ساعت بعد شما
عمر قبول کرد
سریع وارد اتاق آسیه شدم......
از زبان آسیه:
بهم سرم زده بودن و سرم ۷ تا بخیه خورده بود و بالای لبم رو پانسمان کردن ، چشمم هم فقط ضربه دیده بود و خدارو شکر مردمک چشمم آسیب ندیده بود فقط پلکم یه کوچولو زخم شده بود
داشتم با درد سر و لب و چشمم دست و پنجه نرم میکردم که یهو در اتاق باز شد و دوروک اومد تو اتاق
چشمای دوروک پر از اشک بود و از بس گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود
گفتم: دوروک🥺
دوروک سریع اومد کنارم نشست.
رو تخت دراز کشیده بودم و میخواستم بلند شم اما نمیتونستم و دوروک گفت: آسیه خودت رو اذیت نکن، آسیه..حالت خوبه؟
با بیحالی گفتم:خو..خوبم.
دوروک: آسیه من..واقعا اگه میدونستم قراره این اتفاق..
یهو اشکای دوروک سرازیر شد و ادامه داد: من..اگه میدونستم قراره این اتفاق بیفته..هرگز نمیگفتم بریم مسابقه 😢
گفتم: دوروک..اگه..سرم نزده بودم و میتونستم دستم رو تکون بدم حتما....بغلت میکردم و اشکات رو..پاک..پاک میکردم
دوروک: وای آسیه تو چقدر حالت بده حتی نای حرف زدن نداری😓همه اینا تقصیر منه
به زور گفتم: دوروک من ناراحت..میشم وقتی اینجوری میبینمت...لطفاً خودت رو مقصر ندون 🥺من انرژیم رو حسابی از دست دادم..حتی نمیتونم حرف بزنم دوروک.. ولی قول میدم خوب میشم و زود..برمیگردم پیشت..خیلی دوستت دارم😭
دوروک گفت: منم خیلی دوستت دارم آسیه. باشه لطفاً زود غذاهایی که بهت میدن رو بخور تا زود قوی بشی و برگردی پیشمون باشه؟
قبول کردم و بعد دوروک از اتاق رفت..چشمام رو بستم و دیگه باز نکردم...
۴.۵k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.