فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۶ : یک قدم عقب رفتم .
عصبی گفت : که هر غلطی میخوای بکنی هه...هیچ بدبختی به تو نگا نمیکنه هرزه من : کاش کسی بهم میگفت که خودش اینجوری نبود . داد بلند کشید و گفت : ساکتتتت شو احمقققق سااااکتتت ششووو من : دلم نمیخواد ساکت شم کسی مجبورم نکرده جیمین : خفهههه شووو هرزه تو هیچ غلططی نمیکنیی و تو این خونهه هرچی من دستور میدم انجام میدی فهمیدیییی من : من تورو مردی نمیبینم که بخوام کاری بکنم .
عصبی تر از قبل شد و سمتم سریع اومد که چاقو میوه ای کنار دستمو برداشتم و سمتش پرت کردم .
وقتی دیدم چاقو تو بازو چپش فرو رفته بود . چاقو از تو دستش بیرون کشید و منو عصبی نگا کرد . چاقو رو میز گذاشت و رفت تو اتاق .
قلبم تند تند میزد .
صدای قدم های محکمشو شنیدم که میومد اینجا . اومد که دست چپش اسلحه بود . خشابشو داخل داد و گلنگدنشو کشید و سمت بالا یک تیر زد که گوشامو گرفتم . سمتم نشونه گرفت . با دوتا دستام دهنمو گرفتم و فقط نمیخواستم جیغ بکشم .
بلند گفت : الان چی الانم حرفی داری بزنی ارررههههه من : جیمین اونو بیار پایین جیمین : میفهمییی چییی میییگممم من : اون کوفتیو بیار پایین جیمین اون لعنتیو از جلو من بیار پایین جیمین : میکشمت میخوام بکشمت من امشب تورو میکشم من : جیمین بسس کن اون حرومزاده رو بیار پایین اون لعنتیو بزار کنار .
بعد پنج ثانیه سریع سمت در خروجی رفتم که استینمو گرفت و با پایین تفنگ خواست بکوبه به سرم که سرمو پایین بردم و شیشه پشت شکست و ریخت پایین . بدو بدو از دستش در رفتم و رفتم بیرون که داشتم میدویدم که سر خوردم و سرم محکم خورد زمین . بقدری درد داشت که نمیتونستم خودمو تکون بدم . یکدفعه یکی موهامو گرفت و منو بلند کرد و برد سوار ماشین کرد . سرم درد داشت و هیچی نمیفهمیدم .بادوتا دستام سرمو گرفته بودم و ناله میکردم از درد . بعد چند دقیقه متوجه شدم جیمین داره با سرعت خیلی زیادی میره . تا خواستم حرفی بزنم که سرم تیر کشید .یکدفعه وایستاد . موهامو گرفت و منو پیاده کرد . سرم درد داشت . منو برد بیمارستان . هیچی نمیفهمیدم تا اینکه متوجه شدم یکی داره رو زخمم دست میزنه . نگا کردم که دیدم دکتر بود . سرم رو با یک باند بست .
هنوز گیج بودم و نمیتونستم درست ببینم . جیمین بازو راستم و گرفت و بلندم کرد . سمت ماشین منو برد و داخل نشستم . خودشم نشست و تا خواستم حرفی بزنم گفت : دهنتو ببند من : نمیگفتی نمیدونستم ...عوضی .
راه افتاد . اون یک قاتل بود که باهاش زندگی میکردم . انتظار عاشق شدن در طول زندگی رو ندارم چون واقعا ازش متنفرم . رسیدیم خونع .
بدون هیچ توجه ای رفتم تو اتاقم .رو تخت اروم دراز کشیدم و خوابیدم .با صدای خوردن لیوان به زمین بیدار شدم . ساعت سه نصفه شب بود .بلند شدم و تو راه رو وایستادم .در اتاقش...
پارت ۶ : یک قدم عقب رفتم .
عصبی گفت : که هر غلطی میخوای بکنی هه...هیچ بدبختی به تو نگا نمیکنه هرزه من : کاش کسی بهم میگفت که خودش اینجوری نبود . داد بلند کشید و گفت : ساکتتتت شو احمقققق سااااکتتت ششووو من : دلم نمیخواد ساکت شم کسی مجبورم نکرده جیمین : خفهههه شووو هرزه تو هیچ غلططی نمیکنیی و تو این خونهه هرچی من دستور میدم انجام میدی فهمیدیییی من : من تورو مردی نمیبینم که بخوام کاری بکنم .
عصبی تر از قبل شد و سمتم سریع اومد که چاقو میوه ای کنار دستمو برداشتم و سمتش پرت کردم .
وقتی دیدم چاقو تو بازو چپش فرو رفته بود . چاقو از تو دستش بیرون کشید و منو عصبی نگا کرد . چاقو رو میز گذاشت و رفت تو اتاق .
قلبم تند تند میزد .
صدای قدم های محکمشو شنیدم که میومد اینجا . اومد که دست چپش اسلحه بود . خشابشو داخل داد و گلنگدنشو کشید و سمت بالا یک تیر زد که گوشامو گرفتم . سمتم نشونه گرفت . با دوتا دستام دهنمو گرفتم و فقط نمیخواستم جیغ بکشم .
بلند گفت : الان چی الانم حرفی داری بزنی ارررههههه من : جیمین اونو بیار پایین جیمین : میفهمییی چییی میییگممم من : اون کوفتیو بیار پایین جیمین اون لعنتیو از جلو من بیار پایین جیمین : میکشمت میخوام بکشمت من امشب تورو میکشم من : جیمین بسس کن اون حرومزاده رو بیار پایین اون لعنتیو بزار کنار .
بعد پنج ثانیه سریع سمت در خروجی رفتم که استینمو گرفت و با پایین تفنگ خواست بکوبه به سرم که سرمو پایین بردم و شیشه پشت شکست و ریخت پایین . بدو بدو از دستش در رفتم و رفتم بیرون که داشتم میدویدم که سر خوردم و سرم محکم خورد زمین . بقدری درد داشت که نمیتونستم خودمو تکون بدم . یکدفعه یکی موهامو گرفت و منو بلند کرد و برد سوار ماشین کرد . سرم درد داشت و هیچی نمیفهمیدم .بادوتا دستام سرمو گرفته بودم و ناله میکردم از درد . بعد چند دقیقه متوجه شدم جیمین داره با سرعت خیلی زیادی میره . تا خواستم حرفی بزنم که سرم تیر کشید .یکدفعه وایستاد . موهامو گرفت و منو پیاده کرد . سرم درد داشت . منو برد بیمارستان . هیچی نمیفهمیدم تا اینکه متوجه شدم یکی داره رو زخمم دست میزنه . نگا کردم که دیدم دکتر بود . سرم رو با یک باند بست .
هنوز گیج بودم و نمیتونستم درست ببینم . جیمین بازو راستم و گرفت و بلندم کرد . سمت ماشین منو برد و داخل نشستم . خودشم نشست و تا خواستم حرفی بزنم گفت : دهنتو ببند من : نمیگفتی نمیدونستم ...عوضی .
راه افتاد . اون یک قاتل بود که باهاش زندگی میکردم . انتظار عاشق شدن در طول زندگی رو ندارم چون واقعا ازش متنفرم . رسیدیم خونع .
بدون هیچ توجه ای رفتم تو اتاقم .رو تخت اروم دراز کشیدم و خوابیدم .با صدای خوردن لیوان به زمین بیدار شدم . ساعت سه نصفه شب بود .بلند شدم و تو راه رو وایستادم .در اتاقش...
۴۶.۵k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.