short story
درد وحشتناکی توی سرش میدوید و انگار صدها مورچه داشتن همزمان مغزشو گاز میگرفتن. دوچرخه شو میدید که زیر دست و پای خرس غول پیکر له شده بود و خرس، بدنبال عطر خون، دنبال بدن پاره پارش بود. تنشو به درخت پشت سرش تکیه داد و همونطور ک دستشو میذاشت جلوی دهنش تا صدای ناله و نفسش به گوش حیوون درندهی روبروش نرسه، چوب تیزی که توی پاش فرو رفته بود و کشید و بیرون و به محض باز کردن چشمش، خرس و بالای سرش دید. دندوناش و بهم میفشرد و بزاق غلیظ دهنش از لا به لای دندوناش، روی بدن جونگکوک میریخت. میتونست خون سر خودشو که به موهای قهوه ای هیکل عظیمش مالیده بود و ببینه! فرصتی نداشت... آخرین صحنه ای که قبل از غرش و حس درد توی تمام بدنش دید، دهن باز و چنگال هایی بود که توی بدن و صورتش فرو رفت.
۲۲.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.