فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت54
°از زبان دازای•»
با درد ـه بدی که تو تنم پیچید، اروم چشمامو باز کردم ـو اخمام توهم رفت.
اینجا کجاست؟ انگار از حال رفته بودم.
اروم از جام بلند شدم ـو به اطرافم نگا کردم، اپارتمان کلا اوار شده بود ـو اونجور که میتونستم حدس بزنم، پشت ـه اپارتمان بودم.
با صدای بلندی از جام بلند شدم ـو سریع از پشت ـه اپارتمان بیرون اومدم ـو با دیدن ـه اینکه چویا ـو اون روانی دارن باهم مبارزه میکنن تعجب کردم.
چویا بابت ـه اینکه میدونست من از حال رفتم بازم از فسادش استفاده کرد.(یاد بگیر دازای، چه بچه ی خوبیه!)
°از زبان هاچیرو•»
نمیدونم چند ساعت، ولی خیلی وقت بود داشتیم هم دیگه ـرو تیکه پاره میکردیم.
من هنوز زیاد خسته نشده بودم ولی انگار چویا، داشت از حال میرفت.
بمبایی که سمتم پرت میکرد نسبت به بمبای قبلی کوچیک تر بود ولی هنوز به همون اندازه قدرتمند و سریع بود.
صورتش پراز خون بود، مردمک ـه چشمش هی کوچیکتر میشد.
خواست یه بمب ـو دیگه سمتم پرت کنه که سمت ـش حمله ـور شدم ولی با مشتی که از ناکجا اباد توی صورتم برخورد کرد، پرت شدم.
سریع از جام بلند شدم ـو با اخم نگاش کردم که سمت ـه چویا رفت ـو دستشو گرفت ـو گفت: دیگه بسه، زیادی ازش استفاده کردی!
همون موقع مردمکای چشمش دوباره بزرگ شدن ـو اون علامتا از بین رفتن.
زیر ـه پای دازای یه دریچه باز کردم که داخل ـه دریچه افتاد ـو دقیقا بالای صورتم از دریچه اومد که یه مشتی بهش زدم.
°از زبان چویا•»
پاهام خالی کردن ـو رو زمین افتادم.
بیش از حد از فساد استفاده کردم.
سعی کردم که از جام بلند شم ولی توانشو نداشتم.
پلکام هی روی هم میوفتادن ولی بازشون میکردم تا از حال نرم.
چشمم به دازای افتاد، داشت با هاچیرو مبارزه میکرد.
نکنه... بلایی سرش بیاد!
°از زبان دازای•»/چقد از "زبان.." شد:/
با لگدی که به سرش خورد، سمت ـه اپارتمان پرت شد.
چویا؟ اون باید از حال میرفت ولی هنوز سرپا وایساده بود.
به نفس نفس افتاده بود ـو نمیتونست درست وایسه ـو هرلحظه پلکاش سنگین میشدن.
لب باز کرد ـو به زور گفت: چـ.. چرا... قدرتشو.. خنثی.. نمیـ.. ـکنی؟
بدون ـه اینکه نگام کنه فقط سرش سمت ـه هاچیرو بود، حرف میزد.
دیدمو ازش گرفتم ـو گفتم: با فاصله مبارزه میکنه درواقع اصلا نمیتونم لمس ـش کنم، از موهبت ـم خبـ...!
یه دفه زیر ـه پام خالی شد ـو مثل ـه قبل از یه جای دیگه سردراوردم ـو مشت ـه هاچیرو باعث شد پرت بشم.
لعنتی! چرا موهبتم کار نمیکنه؟
شاید... شاید بخاطر ـه موهبتش ـه که میتونه هرچیز ـو هر کسی اینجا هست ـو کنترل کنه.
تا چشمامو باز کردم دیدم از یقه ی چویا گرفت ـو کلا تعادل چویا از دست رفت جوری که اگر هاچیرو از یقه ـش نگرفته بود الان رو زمین افتاده بود، با صدای بلندی حرفی زد که تعجب کردم: حتی منو هم یادت نمیاد؟
پدرت چی؟ اونم یادت نمیادد؟؟!
چویا دستشو دور ـه دست ـه هاچیرو حلقه کرد تا یقه ـشو ول کنه.
هاچیرو با شدت چویا رو پرت کرد که به یه ساختمون برخورد کرد.
هاچیرو داشت سمت ـش میرفت که...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت54
°از زبان دازای•»
با درد ـه بدی که تو تنم پیچید، اروم چشمامو باز کردم ـو اخمام توهم رفت.
اینجا کجاست؟ انگار از حال رفته بودم.
اروم از جام بلند شدم ـو به اطرافم نگا کردم، اپارتمان کلا اوار شده بود ـو اونجور که میتونستم حدس بزنم، پشت ـه اپارتمان بودم.
با صدای بلندی از جام بلند شدم ـو سریع از پشت ـه اپارتمان بیرون اومدم ـو با دیدن ـه اینکه چویا ـو اون روانی دارن باهم مبارزه میکنن تعجب کردم.
چویا بابت ـه اینکه میدونست من از حال رفتم بازم از فسادش استفاده کرد.(یاد بگیر دازای، چه بچه ی خوبیه!)
°از زبان هاچیرو•»
نمیدونم چند ساعت، ولی خیلی وقت بود داشتیم هم دیگه ـرو تیکه پاره میکردیم.
من هنوز زیاد خسته نشده بودم ولی انگار چویا، داشت از حال میرفت.
بمبایی که سمتم پرت میکرد نسبت به بمبای قبلی کوچیک تر بود ولی هنوز به همون اندازه قدرتمند و سریع بود.
صورتش پراز خون بود، مردمک ـه چشمش هی کوچیکتر میشد.
خواست یه بمب ـو دیگه سمتم پرت کنه که سمت ـش حمله ـور شدم ولی با مشتی که از ناکجا اباد توی صورتم برخورد کرد، پرت شدم.
سریع از جام بلند شدم ـو با اخم نگاش کردم که سمت ـه چویا رفت ـو دستشو گرفت ـو گفت: دیگه بسه، زیادی ازش استفاده کردی!
همون موقع مردمکای چشمش دوباره بزرگ شدن ـو اون علامتا از بین رفتن.
زیر ـه پای دازای یه دریچه باز کردم که داخل ـه دریچه افتاد ـو دقیقا بالای صورتم از دریچه اومد که یه مشتی بهش زدم.
°از زبان چویا•»
پاهام خالی کردن ـو رو زمین افتادم.
بیش از حد از فساد استفاده کردم.
سعی کردم که از جام بلند شم ولی توانشو نداشتم.
پلکام هی روی هم میوفتادن ولی بازشون میکردم تا از حال نرم.
چشمم به دازای افتاد، داشت با هاچیرو مبارزه میکرد.
نکنه... بلایی سرش بیاد!
°از زبان دازای•»/چقد از "زبان.." شد:/
با لگدی که به سرش خورد، سمت ـه اپارتمان پرت شد.
چویا؟ اون باید از حال میرفت ولی هنوز سرپا وایساده بود.
به نفس نفس افتاده بود ـو نمیتونست درست وایسه ـو هرلحظه پلکاش سنگین میشدن.
لب باز کرد ـو به زور گفت: چـ.. چرا... قدرتشو.. خنثی.. نمیـ.. ـکنی؟
بدون ـه اینکه نگام کنه فقط سرش سمت ـه هاچیرو بود، حرف میزد.
دیدمو ازش گرفتم ـو گفتم: با فاصله مبارزه میکنه درواقع اصلا نمیتونم لمس ـش کنم، از موهبت ـم خبـ...!
یه دفه زیر ـه پام خالی شد ـو مثل ـه قبل از یه جای دیگه سردراوردم ـو مشت ـه هاچیرو باعث شد پرت بشم.
لعنتی! چرا موهبتم کار نمیکنه؟
شاید... شاید بخاطر ـه موهبتش ـه که میتونه هرچیز ـو هر کسی اینجا هست ـو کنترل کنه.
تا چشمامو باز کردم دیدم از یقه ی چویا گرفت ـو کلا تعادل چویا از دست رفت جوری که اگر هاچیرو از یقه ـش نگرفته بود الان رو زمین افتاده بود، با صدای بلندی حرفی زد که تعجب کردم: حتی منو هم یادت نمیاد؟
پدرت چی؟ اونم یادت نمیادد؟؟!
چویا دستشو دور ـه دست ـه هاچیرو حلقه کرد تا یقه ـشو ول کنه.
هاچیرو با شدت چویا رو پرت کرد که به یه ساختمون برخورد کرد.
هاچیرو داشت سمت ـش میرفت که...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۵k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.