𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ𝔓.𝔱➃
𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ𝔓.𝔱➃
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
ا.ت:"بریم بهت میگم چی شد"
به ارومی بی صدا سوار موتور شدن
توی راه ا.ت اروم اروم اشک میریخت طوری که پیراهن یونگی خیس شده بود...
یونگی:"نمیخوای بگی؟"
ا.ت:"تاحالا شده فک کنی کل ادمای جهان مقابلت ایستادن نه کنارت؟"
یونگس:"ا.ت من همه اینارو درک کردم با پوست گوشت و خونم نمیتونم بگم دووم بیار چون واقعا سخته ولی باید صبر داشته باشی"
ا.ت بغضش تبدیل به گریه شد:"یونگیا حالم از زندگی کردن بهم میخوره....نمیخوام دیگه زندگی کنم....
میدونی چرا؟
چون فک میکردم حتی اگه کل ادمای زندگیم منو ترک کنن....خانوادم اینکارو نمیکنن...ولی اونا منو ترک کردن..."
یونگی مکث کرده بود صدایی بجز بغضی که خورده میشد ازش بیرون نمیومد یاد گذشته خودش افتا اونا چجوری میتونستن اینکارو بکنن؟ چجوری مگه شیطان بودن؟
به یاد اوردزمانی رو که ١٠ سال بیش نداشت.....
☛☛☛☛☛☛𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ☛☛☛☛☛
توی اتاقش نشسته بود بخاطر وضعیت مالی ناچیز خانوادش دلش از گرسنگی به سجده دراومده بود....
هر لحظه مغزش رو تیکه تیکه میکرد تا شاید بتونه تیکه شعر هایی که هم طعم بدبختی بودن رو روی کاغذ مرگ بنویسه تا اگر از چنگ مادر و پدرش جون سالم به در برد به فروش برسه و پولی برای غذای روزش داشته باشه
اون میخاست کمک کنه ولی دنیا بر علیه پسر بچه١٠ ساله ای بود که تشنه کمی محبت بود....اون چه گناهی داشت؟ چشمهای معصومش هر لحظه مملو از اشک میشد که کاش زندگی بهتری داشت
☛☛☛☛☛𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ☛☛☛☛☛
یونگی:"میتونی بلند گریه کنی تنها راهیه که از دست این دنیای بی رحم فرار کنی"
ا.ت:"من دیگه خسته شدم من چه فرقی با بقیه دارم مگه"
یونگی:"وقتی که دستی که بهت خوش امد گفت تبدیل میشه به انگشت اشاره فقط بلند گریه کن چون توهم مثل بقیه انسانی"
ا.ت:"انگشت اشاره ای که قلبت رو هدف گرفته "
ا.ت:" هی...بهم قول بده تنهام نمیزاری"
یونگی خندید:" الان تو این موقعیت چجوری بهت قول بدم؟؟"
ا.ت به بازوی یونگی مشت ارومی زد:" یااا خیلی بدجنسی مین یونگی..."
تقریبا رسیده بودن ....یه لنج منتظرشون بود.
افرادی که در اونجا حضور داشتن تایونگی رو دیدن تعظیم کردن
هوا بارونی بود
تهیونگ و کوک تا یونگی رو دیدن به سرعت به سمتش رفتن
کوک:"هیونگ باید زود تر بریم...مث اینکه اونا میدونن خونت کجاس"
یونگی:"تهیونگ ا.ت رو داخل ببر"
ا.ت همراه با تهیونگ به سمت لنج رفتن.
یونگی:"خب ...مطمعنی اونجا امنه؟"
کوک:"اره....تا موقعی که محموله های اسلحه برسن میتونیم بمونیم "
یونگی:"بعدش فقط میتونیم انتقام بگیریم... به جیمین و جیهوپ بگو حواسشون باشه!"
☛☛☛☛☛☛☛☛
@nobody2011
@moon_gooddess
شرطا برای پارت بعد 6تا پست اخر پیجی که باهاش این فیک رو مینویسم رو به30 برسونید:)
☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛☛
ا.ت:"بریم بهت میگم چی شد"
به ارومی بی صدا سوار موتور شدن
توی راه ا.ت اروم اروم اشک میریخت طوری که پیراهن یونگی خیس شده بود...
یونگی:"نمیخوای بگی؟"
ا.ت:"تاحالا شده فک کنی کل ادمای جهان مقابلت ایستادن نه کنارت؟"
یونگس:"ا.ت من همه اینارو درک کردم با پوست گوشت و خونم نمیتونم بگم دووم بیار چون واقعا سخته ولی باید صبر داشته باشی"
ا.ت بغضش تبدیل به گریه شد:"یونگیا حالم از زندگی کردن بهم میخوره....نمیخوام دیگه زندگی کنم....
میدونی چرا؟
چون فک میکردم حتی اگه کل ادمای زندگیم منو ترک کنن....خانوادم اینکارو نمیکنن...ولی اونا منو ترک کردن..."
یونگی مکث کرده بود صدایی بجز بغضی که خورده میشد ازش بیرون نمیومد یاد گذشته خودش افتا اونا چجوری میتونستن اینکارو بکنن؟ چجوری مگه شیطان بودن؟
به یاد اوردزمانی رو که ١٠ سال بیش نداشت.....
☛☛☛☛☛☛𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ☛☛☛☛☛
توی اتاقش نشسته بود بخاطر وضعیت مالی ناچیز خانوادش دلش از گرسنگی به سجده دراومده بود....
هر لحظه مغزش رو تیکه تیکه میکرد تا شاید بتونه تیکه شعر هایی که هم طعم بدبختی بودن رو روی کاغذ مرگ بنویسه تا اگر از چنگ مادر و پدرش جون سالم به در برد به فروش برسه و پولی برای غذای روزش داشته باشه
اون میخاست کمک کنه ولی دنیا بر علیه پسر بچه١٠ ساله ای بود که تشنه کمی محبت بود....اون چه گناهی داشت؟ چشمهای معصومش هر لحظه مملو از اشک میشد که کاش زندگی بهتری داشت
☛☛☛☛☛𝘿𝙚𝙨𝙩𝙞𝙣𝙮 ᵍᵃᵐᵉ☛☛☛☛☛
یونگی:"میتونی بلند گریه کنی تنها راهیه که از دست این دنیای بی رحم فرار کنی"
ا.ت:"من دیگه خسته شدم من چه فرقی با بقیه دارم مگه"
یونگی:"وقتی که دستی که بهت خوش امد گفت تبدیل میشه به انگشت اشاره فقط بلند گریه کن چون توهم مثل بقیه انسانی"
ا.ت:"انگشت اشاره ای که قلبت رو هدف گرفته "
ا.ت:" هی...بهم قول بده تنهام نمیزاری"
یونگی خندید:" الان تو این موقعیت چجوری بهت قول بدم؟؟"
ا.ت به بازوی یونگی مشت ارومی زد:" یااا خیلی بدجنسی مین یونگی..."
تقریبا رسیده بودن ....یه لنج منتظرشون بود.
افرادی که در اونجا حضور داشتن تایونگی رو دیدن تعظیم کردن
هوا بارونی بود
تهیونگ و کوک تا یونگی رو دیدن به سرعت به سمتش رفتن
کوک:"هیونگ باید زود تر بریم...مث اینکه اونا میدونن خونت کجاس"
یونگی:"تهیونگ ا.ت رو داخل ببر"
ا.ت همراه با تهیونگ به سمت لنج رفتن.
یونگی:"خب ...مطمعنی اونجا امنه؟"
کوک:"اره....تا موقعی که محموله های اسلحه برسن میتونیم بمونیم "
یونگی:"بعدش فقط میتونیم انتقام بگیریم... به جیمین و جیهوپ بگو حواسشون باشه!"
☛☛☛☛☛☛☛☛
@nobody2011
@moon_gooddess
شرطا برای پارت بعد 6تا پست اخر پیجی که باهاش این فیک رو مینویسم رو به30 برسونید:)
۲.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.