𝘿𝙞𝙛𝙛𝙞𝙘𝙪𝙡𝙩 𝙡𝙤
Part 7
•الکس خیلی ریلکس به چشمای عصبی کوک نگاه میکنه . اوهووو کیم الکس. تو یه شیطان ساختی•
کاماننن چقد درگیر چیزای نامربوطی کوک
&• نامربوط ؟ کوک حتی نمیتونیت درک کنه چجوری انقد راحت جلوش نشسته بود و اینجوری صحبت میکرد درموردش ولی خب میدونست کوک بخاطر الکس نابود شد
و الان هیچی دیگه نمیتونست اون قلب شکسته رو مث قبل درست کنه و بهش روح ببخشه•
الکس پاشو روی اون پاش انداخت و تو چشمای کشیده ی کوک زل زد. چقدر دلش برای چشمای پسرش تنگ شده بود ولی الان دیگه خیلی دیر بود •
نمیفهمم چرا انقدر یه چیزی رو بزرگ میکنین آقای جئون
&•کوک وقتی توی چشمای الکس نگاه میکرد هیچ اثری نمیتونست از اون چشمای معصوم قبل پیدا کنه. نمیفهمید حتی چه اتفاقی براش افتاده . شاید چون دیگه زندگیشون بهم مربوط نبود حتی دلش نمیخواست ازش بپرسه که چه اتفاقی برای اون دختر کوچولو افتاده
ولی نه نه . دوباره داشت بهش فک میکرد؟
نباید اینجوری میشد .امکان نداره که دوباره توی یه تله ی دوباره بیفته مگه اینکه عقلشو از دست بده•
من چیزی نگفتم . و فکر میکنی من دارم یه چیزیو بزرگ میکنم اینطور نیس ؟
_
•ساکورا سریع اشکاشو پاک کرد و اومد بیرون از اتاق و به تهیونگ نگاه میکنه•
چی؟ من؟ نه بابا من چیزیم نیس
(• تهیونگ متوجه شده بود که ساکورا گریه کرده. اون دختر رو خوب میشناخت
ابروهاشو میده بالا و یه دستمال میده بهش
و بعد میره توی سالن •
خیلی دلش برای قبلا تنگ شده بود ولی الان نفرت داشت•
ساکورا هرچقدرمکه تلاش میکرد بازم جلوی تهیونگ کم میاورد کاش میتونست بره و واقعیت رو بهش بگه.اما مطمئن بود تهیونگ ازش متنفره .چون دیگه اهمیتی بهش نمیداد
پس بیخیال شد•
(•تهیونگ با قیافه جدی بهش نگاه میکنه . انگار با رفتاراش ناراحتش کرده بود.
ساکورا گناه داشت ، ولی خب تهیونگ هیچوقت نمیتونست اون صحنه رو از توی ذهنش پاک کنه هیچوقت.
عشق زندگیش داره یکی دیگه رو میبوسه.
اون در گذشته به انتخابش احترام گذاشت و رفت.•
_______________________________
حمایت خاصی نمیبینم راستش.اگه بدونم دیگه ادامه نمیدم
•الکس خیلی ریلکس به چشمای عصبی کوک نگاه میکنه . اوهووو کیم الکس. تو یه شیطان ساختی•
کاماننن چقد درگیر چیزای نامربوطی کوک
&• نامربوط ؟ کوک حتی نمیتونیت درک کنه چجوری انقد راحت جلوش نشسته بود و اینجوری صحبت میکرد درموردش ولی خب میدونست کوک بخاطر الکس نابود شد
و الان هیچی دیگه نمیتونست اون قلب شکسته رو مث قبل درست کنه و بهش روح ببخشه•
الکس پاشو روی اون پاش انداخت و تو چشمای کشیده ی کوک زل زد. چقدر دلش برای چشمای پسرش تنگ شده بود ولی الان دیگه خیلی دیر بود •
نمیفهمم چرا انقدر یه چیزی رو بزرگ میکنین آقای جئون
&•کوک وقتی توی چشمای الکس نگاه میکرد هیچ اثری نمیتونست از اون چشمای معصوم قبل پیدا کنه. نمیفهمید حتی چه اتفاقی براش افتاده . شاید چون دیگه زندگیشون بهم مربوط نبود حتی دلش نمیخواست ازش بپرسه که چه اتفاقی برای اون دختر کوچولو افتاده
ولی نه نه . دوباره داشت بهش فک میکرد؟
نباید اینجوری میشد .امکان نداره که دوباره توی یه تله ی دوباره بیفته مگه اینکه عقلشو از دست بده•
من چیزی نگفتم . و فکر میکنی من دارم یه چیزیو بزرگ میکنم اینطور نیس ؟
_
•ساکورا سریع اشکاشو پاک کرد و اومد بیرون از اتاق و به تهیونگ نگاه میکنه•
چی؟ من؟ نه بابا من چیزیم نیس
(• تهیونگ متوجه شده بود که ساکورا گریه کرده. اون دختر رو خوب میشناخت
ابروهاشو میده بالا و یه دستمال میده بهش
و بعد میره توی سالن •
خیلی دلش برای قبلا تنگ شده بود ولی الان نفرت داشت•
ساکورا هرچقدرمکه تلاش میکرد بازم جلوی تهیونگ کم میاورد کاش میتونست بره و واقعیت رو بهش بگه.اما مطمئن بود تهیونگ ازش متنفره .چون دیگه اهمیتی بهش نمیداد
پس بیخیال شد•
(•تهیونگ با قیافه جدی بهش نگاه میکنه . انگار با رفتاراش ناراحتش کرده بود.
ساکورا گناه داشت ، ولی خب تهیونگ هیچوقت نمیتونست اون صحنه رو از توی ذهنش پاک کنه هیچوقت.
عشق زندگیش داره یکی دیگه رو میبوسه.
اون در گذشته به انتخابش احترام گذاشت و رفت.•
_______________________________
حمایت خاصی نمیبینم راستش.اگه بدونم دیگه ادامه نمیدم
۷.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.