فیک جنون فصل ۲
پارت ۲☆☆☆☆☆
سوار ماشین سیاهم شدم و نفس عمیقی کشیدم بعد ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت رستورانی که تهیونگ لوکیشنش رو فرستاده بود رفتم
در حال روندن بودم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن اسم نامجون روی صفحه گوشیم تعجب کردم
اون هیچوقت توی این ساعت زنگ نمیزد
گوشی رو برداشتم و روی بلندگو گذاشتم
+سلام
:حالت چطوره
+خوبم .مشکلی پیش اومده؟
:رزا الان داری کجا میری
+سر قرار کاری
:یونگی بهم گفت میخوای با تهیونگ هم کاری کنی
+چرا باید بهت بگه
:رزا سمت تهیونگ نرو اون آدم خطر ناکیه
+ولی خیلی با ادب حرف زد
:خیلی زبون میریزه تو توجه نکن بهتره کنسل کنی قرارتو
+نامجون تو برای من تصمیم نمیگیری حتما میدونی دیگه؟
:میدونم ولی دارم بهت اخطار میدم تهیونگو خوب میشناسم تاحالا باهاش کلی هم کاری داشتم آدم مناسبی رو انتخاب نکردی
+بس کن نامجون خودم میدونم دارم چیکار میکنم
بعد بدون اینکه اجازه بدم نامجون حرف بزنه گوشیم رو خاموش کردم و روی حالت هواپیما گذاشتم
بعد به روندن ماشین ادامه دادم
وقتی به محل قرار رسیدم
از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دست مردی که جلوی در وایستاده بود دادم تا ماشینم رو پارک کنه بعد وارد رستوران شدم
یکی به استقبالم اومد و ازم خواست دنبالش برم
به یک میز وست سالن اشاره کرد و منم با دیدن چهره تهیونگ اونو شناختم و سمت میز رفتم
اونم لبخند به لب اومدن من رو دنبال میکرد
رفتم جلو و بلند شد و دست داد
+سلام
"خوشحال شدم از دیدنتون
بعد رفت پشت صندلی و اونو عقب کشید
"بفرمایید بشینید
منم رفتم و روی صندلی تکیه دادم و کمی خودم رو به میز نزدیک کردم
گارسون اومد سمتمون
•چه نوشیدنی میل دارین خانم
+شراب شیراز
•حتما
"چه انتخاب عالی
+لطف دارین
+خوب چه کاری رو میخواستین که من انجام بدم
"چرا انقدر زود شروع میکنین بزارید نوشیدنی رو برامون بیان بعد راجبش حرف میزنیم
+خوب
"شما یک همسر دارید درسته؟
+بله
"اسمش چیه
+مین یونگی
"بله همون سال پیش ها که شما رو دیده بودم اون هم به چشمم خورد
+درسته
"ولی اون موقع با هم نبودین نه
+آره تازه یک سال و نیمه که ازدواج کردیم
"امید وارم خوشبخت بشین
+خیلی ممنون
+شما چطور
"من چی؟
+همسر دارین
"بله البته داشتم چند سالی هست عمرشون رو به شما دادن
+اوه متاسفم
"خوب ما زیاد با هم خوب نبودیم ازدواجمون زور پدر و مادرامون بود
+اوه این که خیلی بده که نمیتونی خودت انتخاب کنی
"ولی چاره دیگه ای نداشتم پدرم یکی از بزرگ ترین ها توی همین حیطه شغلی بود و پدر همسر مرحومم هم همین طور و اونا جنگ زیادی بین هم داشتن و برای صلح من رو مجبور با ازدواج با تنها دخترشون کردن
+چطوری جونش رو از دست داد
"توی یکی از عملیات ها. ما بعد ازدواجمون بیشتر عملیات ها رو با هم انجام میدادیم و یکی از تیر هایی که قرار بود به من بخوره به همسرم خورد
یک لحظه بدنم لرزید یاد دو سال پیش افتادم مرگ جیمین هم بد ترین اتفاق زندگیم بود هم باعث شد بهترین اتفاق ها توی زندگیم بیوفته
ولی اگر اون روز اون تیر به من میخورد چی
اگه میتونستم خودم انتخاب کنم قطعا خودم رو میکشتم ولی دیگه خیلی زمان از اون موقع میگذره و راه برگشتی وجود نداره
با اومدن گارسون و رسیدن نوشیدنی ها از فکر بیرون اومدم و با لبخندی محو لیوان رو دستم گفتم و با نگاهی منتظر به تهیونگ نگاه کردم
سوار ماشین سیاهم شدم و نفس عمیقی کشیدم بعد ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت رستورانی که تهیونگ لوکیشنش رو فرستاده بود رفتم
در حال روندن بودم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن اسم نامجون روی صفحه گوشیم تعجب کردم
اون هیچوقت توی این ساعت زنگ نمیزد
گوشی رو برداشتم و روی بلندگو گذاشتم
+سلام
:حالت چطوره
+خوبم .مشکلی پیش اومده؟
:رزا الان داری کجا میری
+سر قرار کاری
:یونگی بهم گفت میخوای با تهیونگ هم کاری کنی
+چرا باید بهت بگه
:رزا سمت تهیونگ نرو اون آدم خطر ناکیه
+ولی خیلی با ادب حرف زد
:خیلی زبون میریزه تو توجه نکن بهتره کنسل کنی قرارتو
+نامجون تو برای من تصمیم نمیگیری حتما میدونی دیگه؟
:میدونم ولی دارم بهت اخطار میدم تهیونگو خوب میشناسم تاحالا باهاش کلی هم کاری داشتم آدم مناسبی رو انتخاب نکردی
+بس کن نامجون خودم میدونم دارم چیکار میکنم
بعد بدون اینکه اجازه بدم نامجون حرف بزنه گوشیم رو خاموش کردم و روی حالت هواپیما گذاشتم
بعد به روندن ماشین ادامه دادم
وقتی به محل قرار رسیدم
از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دست مردی که جلوی در وایستاده بود دادم تا ماشینم رو پارک کنه بعد وارد رستوران شدم
یکی به استقبالم اومد و ازم خواست دنبالش برم
به یک میز وست سالن اشاره کرد و منم با دیدن چهره تهیونگ اونو شناختم و سمت میز رفتم
اونم لبخند به لب اومدن من رو دنبال میکرد
رفتم جلو و بلند شد و دست داد
+سلام
"خوشحال شدم از دیدنتون
بعد رفت پشت صندلی و اونو عقب کشید
"بفرمایید بشینید
منم رفتم و روی صندلی تکیه دادم و کمی خودم رو به میز نزدیک کردم
گارسون اومد سمتمون
•چه نوشیدنی میل دارین خانم
+شراب شیراز
•حتما
"چه انتخاب عالی
+لطف دارین
+خوب چه کاری رو میخواستین که من انجام بدم
"چرا انقدر زود شروع میکنین بزارید نوشیدنی رو برامون بیان بعد راجبش حرف میزنیم
+خوب
"شما یک همسر دارید درسته؟
+بله
"اسمش چیه
+مین یونگی
"بله همون سال پیش ها که شما رو دیده بودم اون هم به چشمم خورد
+درسته
"ولی اون موقع با هم نبودین نه
+آره تازه یک سال و نیمه که ازدواج کردیم
"امید وارم خوشبخت بشین
+خیلی ممنون
+شما چطور
"من چی؟
+همسر دارین
"بله البته داشتم چند سالی هست عمرشون رو به شما دادن
+اوه متاسفم
"خوب ما زیاد با هم خوب نبودیم ازدواجمون زور پدر و مادرامون بود
+اوه این که خیلی بده که نمیتونی خودت انتخاب کنی
"ولی چاره دیگه ای نداشتم پدرم یکی از بزرگ ترین ها توی همین حیطه شغلی بود و پدر همسر مرحومم هم همین طور و اونا جنگ زیادی بین هم داشتن و برای صلح من رو مجبور با ازدواج با تنها دخترشون کردن
+چطوری جونش رو از دست داد
"توی یکی از عملیات ها. ما بعد ازدواجمون بیشتر عملیات ها رو با هم انجام میدادیم و یکی از تیر هایی که قرار بود به من بخوره به همسرم خورد
یک لحظه بدنم لرزید یاد دو سال پیش افتادم مرگ جیمین هم بد ترین اتفاق زندگیم بود هم باعث شد بهترین اتفاق ها توی زندگیم بیوفته
ولی اگر اون روز اون تیر به من میخورد چی
اگه میتونستم خودم انتخاب کنم قطعا خودم رو میکشتم ولی دیگه خیلی زمان از اون موقع میگذره و راه برگشتی وجود نداره
با اومدن گارسون و رسیدن نوشیدنی ها از فکر بیرون اومدم و با لبخندی محو لیوان رو دستم گفتم و با نگاهی منتظر به تهیونگ نگاه کردم
۲۸.۳k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.