my dear patient part 12

هوسوک ویو:
چقدر گذشته؟
دو هفته؟
سه هفته؟
یه ماه؟
نمیدونم...!
کل این مدت از روی تخت پایین نیومدم...
اجوما هر روز میاد و به زور بهم غذا میده...
ولی...ولی من میخوام برم پیش سانشاینم...
هنو جرئت نکردم نامشو باز کنم...
هنوز نتونستم...
ولی امروز روزشه


برای هوپییی:

هوسوک؟؟
چرا اینقدر داری به خودت سخت میگیری ها؟
دیگه تموم شده خب؟
باید ازش رد شی
باید بزاری من برم ...
معذرت میخوام که ...شاید تا لحظه ای که ترکت کردم...نتونستی منو ببینی...
نمیخواستم اونجوری منو ببینی...
اگه میدیدیم گریت میگرفت..
و خب...مگه خورشید گریه میکنه؟
مگه امید اشک میریزه؟
اگه اینطوری میشد من امیدمو به همه چی از دست میدادم
هوپی میدونی که چقدرر دوست داشتم مگه نه داداش خلم؟؟
قول میدی دیگه گریه نکنی؟؟
قول میدی؟؟
دوباره تبدیل به همون خورشید قشنگم شی؟
دوباره تبدیل به امید دهنده ترین شخص توی زندگیم شی؟
دوستت دارم
از طرف سانشاینت..

هوسوک ویو:
اشکام کل صفحه کاغذ رو خیس کرده بود
چطوری حتی الانم میفهمید من توی چه وضعیتیم؟؟
اگه میدونست چرا ترکت کرد؟؟
اگه میدونست ..چرا نفسش...توی ریش موند؟؟
چرا ضعیف شد؟...
چرا اینکارا رو با من کرد....؟
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک