گریه نکن عروسک. همبازی ات، گم نشده. هم بازی ات نمرده. گری
گریه نکن عروسک. همبازیات، گم نشده. همبازیات نمرده. گریه نکن عروسک. تنهایت نگذاشته. ترکت نکرده. او عاشق توست. او دلبسته توست. اشکهایت را خشککن نازنینم! به چشمانم نگاه کن؛ خبری خوش برایت آوردهام. پسرک نازنین ما، دوست تو، همبازی تو، خودش گفت. خودش به من گفت، تو را ترک نکرده. خودش گفت همیشه دوست تو میماند. تو همیشه در دل او هستی. هر لحظه به یادت است. او برایت نامه ای نوشته. و نامه را به من داد. تا من برایت بخوانم. تو فقط گریه نکن عروسک! کمی آرام بگیر تا نامهاش را برایت بخوانم.
سلام عروسک دلبندم!
دلم برایت تنگ شده. به اندازه بزرگی کوههای شهرمان شنگال. به اندازه همه روزها و شبهایی که همبازی بودهایم. دوست بودهایم. رفیق بودهایم. عروسکم! من را ببخش. ببخش که مجبور شدم. مجبور شدم تنهایت بگذارم. میدانم از من دلگیر نخواهی شد. وقتی برایت بگویم چرا رفتم. وقتی بگویم کجا رفتم.
عروسکم!
یادت میآید؟ آخرین روز را؟ در آن گرمای سوزان، مثل همیشه دست در دست هم، بازی میکردیم. آببازی میکردیم. من تو را خیس میکردم. لباسهایت را. سروصورتت را. و تو از ته دل میخندیدی. هر دو میخندیدیم. آنقدر خندیده بودیم که از نفس افتاده بودیم. هر دو خسته بودیم. تو خستهتر. آن روز تو قبل از من خوابیدی. و من درحالیکه یک نگاهم به تو بود، گاهی برای مادرم دلبری میکردم. با پدرم شوخی میکردم.
عصر بود. خنکتر شده بود. پدر و مادرم، رفتارشان عجیب شده بود. بیرون صداهای عجیبتری شنیده میشد. پدرم لحظه ای رفت. بیرون رفت. چند لحظه طول نکشید که برگشت. پدرم فریاد میزد. پدرم فریاد میزد که برویم. من فقط صدای پدرم را شنیدم. و فقط یادم میآید مادرم دستانم را محکم گرفت و بغلم کرد و فرار کرد. فرار کردیم. هر سه با هم. وقتی به سر کوچه رسیدیم، همه همبازیهایم، همه همسالانم با پدر و مادرانشان بودند. همه فرار میکردند. من ترسیده بودم. من بغضکرده بودم. نمیدانستم کجا میرویم. نمیدانستم چرا میرویم. من به تو فکر میکردم. به اینکه نکند این سروصدا تو را از خواب بیدار کند. نکند نگرانم شوی. نکند بترسی.
فرار میکردیم و پشت سرمان صداهای ترسناکی میشنیدیم. صداهایی بلند. من میترسیدم. اما مادرم محکم در آغوش گرفته بود. شب شده بود. ما راه درازی را رفته بودیم. همه جا کوه بود. تا چشم کار میکرد تاریکی بود. هیچوقت همبازیهایم را و پدرانشان را، مادرانشان را، همه را با هم در کوه ندیده بودم. همه خسته بودیم. تشنه بودیم. گرسنه بودیم. من اما یک چیز دیگر هم بودم: نگران! نگران تو! نگران تو ای عروسک زیبایم.
آن صداهای ترسناک، گاهی خیلی به ما نزدیک میشدند. و مادرم درست در آن لحظات من را محکمتر به خودش میفشرد. و این بار تندتر فرار میکردیم. شب بود. من فقط چهره مادرم را میدیدم. و پدرم را که کمی دورتر بود. خسته بودم. مسیری طولانی را رفته بودیم. نمیدانم چطور اما خوابم برد. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، وقتی چشمانم را باز کردم، در جایی بودم که نمیدانستم کجاست. نه مادرم کنارم بود، نه پدرم. نه همبازیهایم بودند، نه مادرشان. و نه پدرشان. تو هم نبودی! من بودم و یک آفتاب سوزناک و درههایی مخوف. من بودم و تپههایی که بغضم را میفشردند. من بودم و کوهستانی که میدانستم خواب نبود.
گرسنهام بود. گرمم بود. تشنهام بود. تنها بودم. میترسیدم. حتی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. آنقدر گریه کرده بودم که اشکهایم بیاختیار میآمدند روی لبهایم. و تلاش میکردم لبهای خشکم را کمی با آنها خیس کنم. آنقدر اشک ریختم که از حال رفتم. چشمانم خشک خشک شد. و باز خوابیدم. عروسکم نازنینم! این بار خواب عجیبی بود. هم بیدار بودم، هم خواب بودم. صدای باد را میشنیدم. اما چشمانم از خواب بیدار نمیشدند. چشمانم فقط میخوابیدند. یک خواب عجیب.
نمیدانم چقدر گذشت. چند روز؟ چند شب؟ نمیدانم. میدانم درد داشتم. همه جسم و جانم از درد مینالید. چیزی قلبم را میفشرد. تشنه بودم. گرسنه بودم. میترسیدم. چشمانم همیشه میخوابیدند. و خواب میدیدم. در خواب دیدم که چند زن و مرد با من حرف میزنند. به من آب میدهند. به من غذا میدهند. صدایشان را نمیشناختم. چهرههایشان را نمیدیدم. نوازشم میکردند. آنها من را در آغوش کشیدند. و من را با خود بردند. به جایی که سر و صداهای زیادی میشنیدم. جایی که نرم تر بود. جایی که آب داشت. و من آنقدر آب خوردم تا دوباره توانستم گریه کنم. من دلم تنگ بود عروسکم! دلم برای تو، برای مادر، برای پدر، و برای خانه تنگ بود.
خواب عجیبی بود. چند زن و چند مرد با من حرف میزدند. اسمم را میپرسیدند. و من اسم هیچکس و هیج جا یادم نبود. من فقط سکوت کرده بودم. اشکهایم دیگر خیس نبود. صدا نداشت. همهچیز شبیه وهم بود. من درد داش
سلام عروسک دلبندم!
دلم برایت تنگ شده. به اندازه بزرگی کوههای شهرمان شنگال. به اندازه همه روزها و شبهایی که همبازی بودهایم. دوست بودهایم. رفیق بودهایم. عروسکم! من را ببخش. ببخش که مجبور شدم. مجبور شدم تنهایت بگذارم. میدانم از من دلگیر نخواهی شد. وقتی برایت بگویم چرا رفتم. وقتی بگویم کجا رفتم.
عروسکم!
یادت میآید؟ آخرین روز را؟ در آن گرمای سوزان، مثل همیشه دست در دست هم، بازی میکردیم. آببازی میکردیم. من تو را خیس میکردم. لباسهایت را. سروصورتت را. و تو از ته دل میخندیدی. هر دو میخندیدیم. آنقدر خندیده بودیم که از نفس افتاده بودیم. هر دو خسته بودیم. تو خستهتر. آن روز تو قبل از من خوابیدی. و من درحالیکه یک نگاهم به تو بود، گاهی برای مادرم دلبری میکردم. با پدرم شوخی میکردم.
عصر بود. خنکتر شده بود. پدر و مادرم، رفتارشان عجیب شده بود. بیرون صداهای عجیبتری شنیده میشد. پدرم لحظه ای رفت. بیرون رفت. چند لحظه طول نکشید که برگشت. پدرم فریاد میزد. پدرم فریاد میزد که برویم. من فقط صدای پدرم را شنیدم. و فقط یادم میآید مادرم دستانم را محکم گرفت و بغلم کرد و فرار کرد. فرار کردیم. هر سه با هم. وقتی به سر کوچه رسیدیم، همه همبازیهایم، همه همسالانم با پدر و مادرانشان بودند. همه فرار میکردند. من ترسیده بودم. من بغضکرده بودم. نمیدانستم کجا میرویم. نمیدانستم چرا میرویم. من به تو فکر میکردم. به اینکه نکند این سروصدا تو را از خواب بیدار کند. نکند نگرانم شوی. نکند بترسی.
فرار میکردیم و پشت سرمان صداهای ترسناکی میشنیدیم. صداهایی بلند. من میترسیدم. اما مادرم محکم در آغوش گرفته بود. شب شده بود. ما راه درازی را رفته بودیم. همه جا کوه بود. تا چشم کار میکرد تاریکی بود. هیچوقت همبازیهایم را و پدرانشان را، مادرانشان را، همه را با هم در کوه ندیده بودم. همه خسته بودیم. تشنه بودیم. گرسنه بودیم. من اما یک چیز دیگر هم بودم: نگران! نگران تو! نگران تو ای عروسک زیبایم.
آن صداهای ترسناک، گاهی خیلی به ما نزدیک میشدند. و مادرم درست در آن لحظات من را محکمتر به خودش میفشرد. و این بار تندتر فرار میکردیم. شب بود. من فقط چهره مادرم را میدیدم. و پدرم را که کمی دورتر بود. خسته بودم. مسیری طولانی را رفته بودیم. نمیدانم چطور اما خوابم برد. خوابم برد. وقتی بیدار شدم، وقتی چشمانم را باز کردم، در جایی بودم که نمیدانستم کجاست. نه مادرم کنارم بود، نه پدرم. نه همبازیهایم بودند، نه مادرشان. و نه پدرشان. تو هم نبودی! من بودم و یک آفتاب سوزناک و درههایی مخوف. من بودم و تپههایی که بغضم را میفشردند. من بودم و کوهستانی که میدانستم خواب نبود.
گرسنهام بود. گرمم بود. تشنهام بود. تنها بودم. میترسیدم. حتی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. آنقدر گریه کرده بودم که اشکهایم بیاختیار میآمدند روی لبهایم. و تلاش میکردم لبهای خشکم را کمی با آنها خیس کنم. آنقدر اشک ریختم که از حال رفتم. چشمانم خشک خشک شد. و باز خوابیدم. عروسکم نازنینم! این بار خواب عجیبی بود. هم بیدار بودم، هم خواب بودم. صدای باد را میشنیدم. اما چشمانم از خواب بیدار نمیشدند. چشمانم فقط میخوابیدند. یک خواب عجیب.
نمیدانم چقدر گذشت. چند روز؟ چند شب؟ نمیدانم. میدانم درد داشتم. همه جسم و جانم از درد مینالید. چیزی قلبم را میفشرد. تشنه بودم. گرسنه بودم. میترسیدم. چشمانم همیشه میخوابیدند. و خواب میدیدم. در خواب دیدم که چند زن و مرد با من حرف میزنند. به من آب میدهند. به من غذا میدهند. صدایشان را نمیشناختم. چهرههایشان را نمیدیدم. نوازشم میکردند. آنها من را در آغوش کشیدند. و من را با خود بردند. به جایی که سر و صداهای زیادی میشنیدم. جایی که نرم تر بود. جایی که آب داشت. و من آنقدر آب خوردم تا دوباره توانستم گریه کنم. من دلم تنگ بود عروسکم! دلم برای تو، برای مادر، برای پدر، و برای خانه تنگ بود.
خواب عجیبی بود. چند زن و چند مرد با من حرف میزدند. اسمم را میپرسیدند. و من اسم هیچکس و هیج جا یادم نبود. من فقط سکوت کرده بودم. اشکهایم دیگر خیس نبود. صدا نداشت. همهچیز شبیه وهم بود. من درد داش
۳.۸k
۰۵ مهر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.