غروب دلتنگی ها
چه جمعهای چه غروب غریب و دلگیری
چرا سراغی از این جمعهها نمیگیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر ماندهای به این دیری؟
چقدر پیر شدی روی گونههایم، اشک!
تو سالهاست که از چشم من سرازیری
چقدر ماندی در بند انتظار،ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری.
چرا سراغی از این جمعهها نمیگیری؟
مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر ماندهای به این دیری؟
چقدر پیر شدی روی گونههایم، اشک!
تو سالهاست که از چشم من سرازیری
چقدر ماندی در بند انتظار،ای دل!
شدی شبیه دیوانگان زنجیری.
۹۹۳
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.