رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ⁵ ¤
____________________________________
هرکسی از کنارم رد میشد تعظیم میکرد و با خوشحالی نگاهم میکردن و رد میشدن
تا اینکه چشمم به یه پسره و یه دختره که خیلی بهش چسبیده بود افتاد
صبر کن ببینم این پسره ...
این پسره همون پسره اس که تو کافه بود اون اینجا چیکار میکنه
نکنه ...
نه امکان نداره
ماری : ملودی ملودی ( آروم میزنه به پهلوش )
ملودی : جانم
ماری : این پسره کیه ؟
ملودی : ملکه حالتون خوبه ؟ ایشون پادشاه هستن دیگه کیم تهیونگ
ماری : جانممم؟؟؟ من با این ازدواج کردم اوو چه دافی گیرم اومده
این دختره کیه ؟
ملودی : سوگلی شاه که بعد از شما ملکه میشه ، ولی خب در تلاشه که مخ پادشاه رو بزنه تا زودتر ملکه بشه ، خیلی باید حواستون باشه ( آروم )
ماری : اوو چه غلطا
ماری : ولی اهمیت ندین بهشون ، پادشاه فکر میکنه که شما ناراحتین ولی نباید خودتونو اونجوری نشون بدین خیلی عادی از کنارشون رد میشیم منم یه تعظیمی میکنم و تمام
ماری : باش بریم
مرتیکه گو خورده به من خیانت کرده
اه ماری چی داری میگی تو ملکه نیستی و برمیگردی زمان خودت ، برمیگردی زمان خودت ، برمیگردی زمان خودت
ملودی : اگر اجازه بدین منم بیام داخل
ماری : اصن تو داخل نیای نمیشه ، من هیچ جای اینجا رو بلد نیستم
ملودی : ولی نگهبانا اجازه نمیدن
ماری : میگم که با منی
ملودی : چشم بریم
" وارد شدن "
نگهبانا جلوی ملودی رو میگیرن
نگهبان : شما حق ورود به سالن اصلی رو ندارین
ماری : با منه راه و باز کن
نگهبان : ولی ملکه ...
ماری : گفتم که با منه بزار بیاد
نگهبان : چشم بفرمایید ( تعظیم کرد )
ملودی : خب ملکه این تاج رو بردارین و بزارین رو سرتون فقط احتیاط کنید
ماری : باش
تاج رو آروم برداشتم و نگاهش کردم
تاج ظریف و زیبایی بود
ولی اگه رو سرم موند چی ؟
اگه معلوم شد که من واقعا ملکه اینجام چی
یعنی هیچوقت نمیتونم برگردم زمان خودم ؟
پس مامان بابام چی میشن ، جونگ سوک ، خانم هلین
سعی کردم افکارمو دور کنم و تاج رو بزارم روی سرم ، خداکنه بیفته
تاج رو گذاشتم روی سرم ، منتظرم افتادنش بودم ولی ...
در کمال تعجب اصلا حتی تکون هم نخورد ، فیت فیت روی سرم موند
ملودی خوشحال نگاهم کرد
ملودی : میدونستم ، میدونستم بانوی من شما ملکه واقعی و حقیقی اینجا هستید
ماری : یعنی چی
ملودی : فک کنم بر اثر اون حادثه فراموشی گرفتین به مرور زمان یادتون میاد بیاین بریم جاهای مختلف قصر و نشون تون بدم
حالا چجوری برگردم ، الان چی میشه ، یعنی برای همیشه اینجا گیر افتادم ؟ من هیچی از ملکه بودن نمیدونم
ماری : ولی ملودی من هیچی نمیدونم ، نمیدونم چطوری باید یه کشور و اداره کنم من هیچ قانونی رو بلد نیستم
ملودی : نگران نباشین همه چیزرو بهتون میگم
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ⁵ ¤
____________________________________
هرکسی از کنارم رد میشد تعظیم میکرد و با خوشحالی نگاهم میکردن و رد میشدن
تا اینکه چشمم به یه پسره و یه دختره که خیلی بهش چسبیده بود افتاد
صبر کن ببینم این پسره ...
این پسره همون پسره اس که تو کافه بود اون اینجا چیکار میکنه
نکنه ...
نه امکان نداره
ماری : ملودی ملودی ( آروم میزنه به پهلوش )
ملودی : جانم
ماری : این پسره کیه ؟
ملودی : ملکه حالتون خوبه ؟ ایشون پادشاه هستن دیگه کیم تهیونگ
ماری : جانممم؟؟؟ من با این ازدواج کردم اوو چه دافی گیرم اومده
این دختره کیه ؟
ملودی : سوگلی شاه که بعد از شما ملکه میشه ، ولی خب در تلاشه که مخ پادشاه رو بزنه تا زودتر ملکه بشه ، خیلی باید حواستون باشه ( آروم )
ماری : اوو چه غلطا
ماری : ولی اهمیت ندین بهشون ، پادشاه فکر میکنه که شما ناراحتین ولی نباید خودتونو اونجوری نشون بدین خیلی عادی از کنارشون رد میشیم منم یه تعظیمی میکنم و تمام
ماری : باش بریم
مرتیکه گو خورده به من خیانت کرده
اه ماری چی داری میگی تو ملکه نیستی و برمیگردی زمان خودت ، برمیگردی زمان خودت ، برمیگردی زمان خودت
ملودی : اگر اجازه بدین منم بیام داخل
ماری : اصن تو داخل نیای نمیشه ، من هیچ جای اینجا رو بلد نیستم
ملودی : ولی نگهبانا اجازه نمیدن
ماری : میگم که با منی
ملودی : چشم بریم
" وارد شدن "
نگهبانا جلوی ملودی رو میگیرن
نگهبان : شما حق ورود به سالن اصلی رو ندارین
ماری : با منه راه و باز کن
نگهبان : ولی ملکه ...
ماری : گفتم که با منه بزار بیاد
نگهبان : چشم بفرمایید ( تعظیم کرد )
ملودی : خب ملکه این تاج رو بردارین و بزارین رو سرتون فقط احتیاط کنید
ماری : باش
تاج رو آروم برداشتم و نگاهش کردم
تاج ظریف و زیبایی بود
ولی اگه رو سرم موند چی ؟
اگه معلوم شد که من واقعا ملکه اینجام چی
یعنی هیچوقت نمیتونم برگردم زمان خودم ؟
پس مامان بابام چی میشن ، جونگ سوک ، خانم هلین
سعی کردم افکارمو دور کنم و تاج رو بزارم روی سرم ، خداکنه بیفته
تاج رو گذاشتم روی سرم ، منتظرم افتادنش بودم ولی ...
در کمال تعجب اصلا حتی تکون هم نخورد ، فیت فیت روی سرم موند
ملودی خوشحال نگاهم کرد
ملودی : میدونستم ، میدونستم بانوی من شما ملکه واقعی و حقیقی اینجا هستید
ماری : یعنی چی
ملودی : فک کنم بر اثر اون حادثه فراموشی گرفتین به مرور زمان یادتون میاد بیاین بریم جاهای مختلف قصر و نشون تون بدم
حالا چجوری برگردم ، الان چی میشه ، یعنی برای همیشه اینجا گیر افتادم ؟ من هیچی از ملکه بودن نمیدونم
ماری : ولی ملودی من هیچی نمیدونم ، نمیدونم چطوری باید یه کشور و اداره کنم من هیچ قانونی رو بلد نیستم
ملودی : نگران نباشین همه چیزرو بهتون میگم
۱۰.۴k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.