″یک آرزو ″
یک داستان کوتاه درباره ی مردی ست که به خاطر کار خیرش ، پری به سراغ او آمد .
پری به مرد گفت : ای مرد نیکوکار ! من را به نزد تو فرستادند ،که پاداش کار نیکت را بدهم .
مرد با تعجب از پری پاداشش را پرسید
و پری برای او توضیح داد که میتواند آرزویش
را برآورده کند
مرد پس از کمی درنگ از پری خواست تا یک روز به او مهلت دهد .
پری هم این درخواست را پذیرفت.
بدین ترتیب مرد بابی قراری به سمت خانه روانه شد .
او همسری داشت و با پدر و مادرش زندگی میکرد .
مرد ماجرا را برای خانواده اش بازگو کرد .
همسرش گفت : ما سالهاست که فرزندی نداریم
پس از او بخواه
به ما کودکی سالم و زیبا عطا کند .
مادرش گفت : خداوند گر توفیق دهد به شما فرزندی خواهد داد و تعجیل در این امر نیازی نیست .
ای پسرم از او بخواه تا قدرت بینایی چشمانم را برگرداند ؛ تا بتوانم در لحظات واپسین عمرم ، دوباره رنگ زندگی را ببینم .
پدرش اعتراض کرد و گفت :
ای زن تو دیگر عمر خود را کرده ای ،
رنگ زندگی را میخواهی چه کار
ای پسر اگر میخواهی نانی که به تو دادم حلالت باشد ؛ از او پول بسیار بخواه
که دیگر در بدبختی و فلاکت نمانیم .
مرد بعد از شنیدن تمام این گفته ها ،
حیران و سرگشته مانده بود
نمی دانست که کدام یک را در اولویت قرار دهد
ساعتها نشست و اندیشید که چگونه میتواند
چندین آرزو را در یک آرزو خلاصه کند ،
سرانجام مرد به نزد پری رفت
پری گفت : تصمیمت چیست
مرد با اطمینان خاطر گفت :
«میخواهم مادرم ، فرزندم را در گهواره ای از طلا ببیند»
پری به مرد گفت : ای مرد نیکوکار ! من را به نزد تو فرستادند ،که پاداش کار نیکت را بدهم .
مرد با تعجب از پری پاداشش را پرسید
و پری برای او توضیح داد که میتواند آرزویش
را برآورده کند
مرد پس از کمی درنگ از پری خواست تا یک روز به او مهلت دهد .
پری هم این درخواست را پذیرفت.
بدین ترتیب مرد بابی قراری به سمت خانه روانه شد .
او همسری داشت و با پدر و مادرش زندگی میکرد .
مرد ماجرا را برای خانواده اش بازگو کرد .
همسرش گفت : ما سالهاست که فرزندی نداریم
پس از او بخواه
به ما کودکی سالم و زیبا عطا کند .
مادرش گفت : خداوند گر توفیق دهد به شما فرزندی خواهد داد و تعجیل در این امر نیازی نیست .
ای پسرم از او بخواه تا قدرت بینایی چشمانم را برگرداند ؛ تا بتوانم در لحظات واپسین عمرم ، دوباره رنگ زندگی را ببینم .
پدرش اعتراض کرد و گفت :
ای زن تو دیگر عمر خود را کرده ای ،
رنگ زندگی را میخواهی چه کار
ای پسر اگر میخواهی نانی که به تو دادم حلالت باشد ؛ از او پول بسیار بخواه
که دیگر در بدبختی و فلاکت نمانیم .
مرد بعد از شنیدن تمام این گفته ها ،
حیران و سرگشته مانده بود
نمی دانست که کدام یک را در اولویت قرار دهد
ساعتها نشست و اندیشید که چگونه میتواند
چندین آرزو را در یک آرزو خلاصه کند ،
سرانجام مرد به نزد پری رفت
پری گفت : تصمیمت چیست
مرد با اطمینان خاطر گفت :
«میخواهم مادرم ، فرزندم را در گهواره ای از طلا ببیند»
۵.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰