رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part8
دیگه کلاس تموم شده بود...باید میرفتم هتل... از مدرسه اومدم بیرون و رفتم سمت هتل...یک اتاق گرفتم و رفتم توی اتاق که گوشیم زنگ زد
طرف:چطوری برادر؟؟
هه تهیونگه برادر ناتمی احمقم..
کوک:خوب ...فقط سعی دارم پیدات کنم تا سریع تر بکشمت..!
تهیونگ:هه ...عالیه بهتره زود تر پیدام کنی..!
همین رو گفت و گوشی رو قط کرد..لعنتی
باید بفهمم الان کجای این دنیای مزخرفه
رفتم یک دوش ۵ مینی گرفتم و اومد بیرون و خوابیدم
"فردا ی ان روز"
صبح ساعت شیش و نیم برای اون مدرسه مزخرف بلند شدم...حاضر شدم و رفتم مدرسه
"مدرسه"
توی کلاس نشسته بودم که دایون اومد سمتم
دایون:صبح بخیر کوک...چطوری؟
کوک:تو نباشی خوبم
دایون:چرا هرموقع بهت میگم این و میگی؟؟
کوک:چون واقعیته..!
هیچی نگفت و رفت سر جاش نشست
این دختره ات خیلی داره تو کارام فضولی میمنه...باید سریع تر یک فکری براش بکنم تا همه چیز رو نفهمیده..!
#part8
دیگه کلاس تموم شده بود...باید میرفتم هتل... از مدرسه اومدم بیرون و رفتم سمت هتل...یک اتاق گرفتم و رفتم توی اتاق که گوشیم زنگ زد
طرف:چطوری برادر؟؟
هه تهیونگه برادر ناتمی احمقم..
کوک:خوب ...فقط سعی دارم پیدات کنم تا سریع تر بکشمت..!
تهیونگ:هه ...عالیه بهتره زود تر پیدام کنی..!
همین رو گفت و گوشی رو قط کرد..لعنتی
باید بفهمم الان کجای این دنیای مزخرفه
رفتم یک دوش ۵ مینی گرفتم و اومد بیرون و خوابیدم
"فردا ی ان روز"
صبح ساعت شیش و نیم برای اون مدرسه مزخرف بلند شدم...حاضر شدم و رفتم مدرسه
"مدرسه"
توی کلاس نشسته بودم که دایون اومد سمتم
دایون:صبح بخیر کوک...چطوری؟
کوک:تو نباشی خوبم
دایون:چرا هرموقع بهت میگم این و میگی؟؟
کوک:چون واقعیته..!
هیچی نگفت و رفت سر جاش نشست
این دختره ات خیلی داره تو کارام فضولی میمنه...باید سریع تر یک فکری براش بکنم تا همه چیز رو نفهمیده..!
۶.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.