گس لایتر/پارت41
از زبان جونگکوک:
یه دفعه به سمتم اومد!
اصلا نفهمیدم چی شد...
یقهمو گرفت....و
لباشو محکم چسبوند ب لبهام!
خیلی ناگهانی اتفاق افتاد...
چیزی نمونده بود چشمام از حدقه بزنه بیرون! چشماشو بسته بود...طولانی و پرشور میبوسید...
حالم بد شد...نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم دستمو گذاشتم رو شونش و به عقب هلش دادم...
از این حرکتم جا خورد:
م...من....عذر میخوام...عصبانی نشو...نمیدونم چی شد...اگه بخاطر بایول...
دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم...
حملات پانیک...
اضطراب...
خشم...
تپش قلب...
ضعف...
تهوع...
سرگیجه...
همه و همه زالویی بودن ک لحظه ب لحظه شیره وجودمو میمکیدن...باید هر چه زودتر از شرش خلاص میشدم...چاره ای نداشتم...
بورام...
تنها راه ممکن بود!
جونگکوک: نه نه...
مسئله این نیست...عصبانی نشدم...بخاطر بایول نیست...
ش...شاید...
شاید زمان مناسبی باشه ک راجبش بهت بگم
بورام:راجب چی؟!
جونگکوک:
من...
ازت خوشم میاد...
اما نمیتونم...
نمیتونم هیچ دختریو لمس کنم!
یا حتی نزدیکش بشم...
من حتی نمیتونم به بایول دست بزنم!!
خنده ی هیستریکی کرد:
پس چطور باهاش ازدواج کردی؟!!
_فک میکردم شاید اینکار باعث میشه خوب بشم...
ببین...
من...
باید درمان بشم...
اما بایول نمیتونه کمکم کنه...
چونکه...
علاقه ای بهش ندارم!
اگه تو قبول کنی کمکم کنی...
اونوقت...
میتونیم باهم باشیم...
تنها مانعی که باعث میشد نتونم به طرفت بیام همین بود...
حالا...
بهم بگو بورام
کمکم میکنی؟
بورام:....
کمکت میکنم!
فقط بگو چطوری؟
جونگکوک: اینجا نمیتونم...
بعد از باشگاه صحبت میکنیم
بورام: باشه...
از زبان بایول:
توی شرکت بودیم...امروز هیونو به مقصد واشنگتن پرواز داشت...
من...یون ها و آبا... توی اتاقش نشسته بودیم...آبا گفت:
امیدوارم از پسش بر بیاد...تعداد زیادی رو فرستادیم... آدمای خبره و کار بلد... اما هنوز نتونستن برای بستن قرارداد مجابشون کنن!
یون ها: هیونو با پیشنهادات خوبی رفته آبا... مطمئنم حلش میکنه...اون همیشه عالی بوده
بایول: همینطوره آبا...منم مطمئنم هیونو خوب حرفشونو میفهمه...میدونه چی میخوان
داجونگ: امیدوارم همینطور باشه...موضوع حیاتیه!
یون ها بلند شد: من برم به کارم برسم...باید کارای هیونو رو هم انجام بدم
داجونگ: برو دخترم...
وقتی یون ها رفت به پدر گفتم:
آبا... راستش میخواستم یه چیزی بگم اما میترسیدم یون ها از حرفام خوشش نیاد
داجونگ: بگو عزیزم...در چه مورد؟
بایول: درباره قراردادی که هیونو اوپا بخاطرش رفت واشنگتن...میخواستم بگم اگه هیونو موفق نشد انجامش بده...جونگکوک میتونه کمک کنه...
آبا متعجب به من نگاه کرد: جونگکوک؟!
اون چطور میخواد به من کمک کنه؟!
از همچین مذاکره های بزرگی سر در میاره؟ کمپانی ما با هیچکدوم از کمپانی های کره قابل قیاس نیست!
اون تا حالا اینجا نبوده تا از این سیستم سر دربیاره
بایول: همه ی اینا رو خودم میدونم آبا... جونگکوکم میدونه...اما شما هنوز اون رو نمیشناسین...
اون...
یه نابغس!
کاملا مناسبه...
میتونین فقط یه بار امتحانش کنین تا بهتون ثابت بشه
داجونگ: بسیارخب...وقتی بایول عزیزم اینو میگه حتما درسته...
باشه...
اگه هیونو نتونست
به عنوان آخرین تیر در تاریکی هم که شده جونگکوک رو میفرستیم برای این کار
بایول: عالیه...مچکرم
داجونگ: فقط...جونگکوک خودش این پیشنهاد رو داد؟!
وقتی آبا اینو گفت... نمیخواستم فک کنن جونگکوک چشمش به اون شرکته...ب ناچار گفتم:
نه!
خودم این پیشنهادو دادم...
بعدا دربارش به جونگکوک میگم
داجونگ: خوبه...
برای اولین بار توی زندگیم به آبا دروغ گفتم... اما خب نمیخواستم نسبت به جونگکوک بدبین بشه...
یه دفعه به سمتم اومد!
اصلا نفهمیدم چی شد...
یقهمو گرفت....و
لباشو محکم چسبوند ب لبهام!
خیلی ناگهانی اتفاق افتاد...
چیزی نمونده بود چشمام از حدقه بزنه بیرون! چشماشو بسته بود...طولانی و پرشور میبوسید...
حالم بد شد...نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم دستمو گذاشتم رو شونش و به عقب هلش دادم...
از این حرکتم جا خورد:
م...من....عذر میخوام...عصبانی نشو...نمیدونم چی شد...اگه بخاطر بایول...
دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم...
حملات پانیک...
اضطراب...
خشم...
تپش قلب...
ضعف...
تهوع...
سرگیجه...
همه و همه زالویی بودن ک لحظه ب لحظه شیره وجودمو میمکیدن...باید هر چه زودتر از شرش خلاص میشدم...چاره ای نداشتم...
بورام...
تنها راه ممکن بود!
جونگکوک: نه نه...
مسئله این نیست...عصبانی نشدم...بخاطر بایول نیست...
ش...شاید...
شاید زمان مناسبی باشه ک راجبش بهت بگم
بورام:راجب چی؟!
جونگکوک:
من...
ازت خوشم میاد...
اما نمیتونم...
نمیتونم هیچ دختریو لمس کنم!
یا حتی نزدیکش بشم...
من حتی نمیتونم به بایول دست بزنم!!
خنده ی هیستریکی کرد:
پس چطور باهاش ازدواج کردی؟!!
_فک میکردم شاید اینکار باعث میشه خوب بشم...
ببین...
من...
باید درمان بشم...
اما بایول نمیتونه کمکم کنه...
چونکه...
علاقه ای بهش ندارم!
اگه تو قبول کنی کمکم کنی...
اونوقت...
میتونیم باهم باشیم...
تنها مانعی که باعث میشد نتونم به طرفت بیام همین بود...
حالا...
بهم بگو بورام
کمکم میکنی؟
بورام:....
کمکت میکنم!
فقط بگو چطوری؟
جونگکوک: اینجا نمیتونم...
بعد از باشگاه صحبت میکنیم
بورام: باشه...
از زبان بایول:
توی شرکت بودیم...امروز هیونو به مقصد واشنگتن پرواز داشت...
من...یون ها و آبا... توی اتاقش نشسته بودیم...آبا گفت:
امیدوارم از پسش بر بیاد...تعداد زیادی رو فرستادیم... آدمای خبره و کار بلد... اما هنوز نتونستن برای بستن قرارداد مجابشون کنن!
یون ها: هیونو با پیشنهادات خوبی رفته آبا... مطمئنم حلش میکنه...اون همیشه عالی بوده
بایول: همینطوره آبا...منم مطمئنم هیونو خوب حرفشونو میفهمه...میدونه چی میخوان
داجونگ: امیدوارم همینطور باشه...موضوع حیاتیه!
یون ها بلند شد: من برم به کارم برسم...باید کارای هیونو رو هم انجام بدم
داجونگ: برو دخترم...
وقتی یون ها رفت به پدر گفتم:
آبا... راستش میخواستم یه چیزی بگم اما میترسیدم یون ها از حرفام خوشش نیاد
داجونگ: بگو عزیزم...در چه مورد؟
بایول: درباره قراردادی که هیونو اوپا بخاطرش رفت واشنگتن...میخواستم بگم اگه هیونو موفق نشد انجامش بده...جونگکوک میتونه کمک کنه...
آبا متعجب به من نگاه کرد: جونگکوک؟!
اون چطور میخواد به من کمک کنه؟!
از همچین مذاکره های بزرگی سر در میاره؟ کمپانی ما با هیچکدوم از کمپانی های کره قابل قیاس نیست!
اون تا حالا اینجا نبوده تا از این سیستم سر دربیاره
بایول: همه ی اینا رو خودم میدونم آبا... جونگکوکم میدونه...اما شما هنوز اون رو نمیشناسین...
اون...
یه نابغس!
کاملا مناسبه...
میتونین فقط یه بار امتحانش کنین تا بهتون ثابت بشه
داجونگ: بسیارخب...وقتی بایول عزیزم اینو میگه حتما درسته...
باشه...
اگه هیونو نتونست
به عنوان آخرین تیر در تاریکی هم که شده جونگکوک رو میفرستیم برای این کار
بایول: عالیه...مچکرم
داجونگ: فقط...جونگکوک خودش این پیشنهاد رو داد؟!
وقتی آبا اینو گفت... نمیخواستم فک کنن جونگکوک چشمش به اون شرکته...ب ناچار گفتم:
نه!
خودم این پیشنهادو دادم...
بعدا دربارش به جونگکوک میگم
داجونگ: خوبه...
برای اولین بار توی زندگیم به آبا دروغ گفتم... اما خب نمیخواستم نسبت به جونگکوک بدبین بشه...
۲۷.۷k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.